مبتلا...
-لحظه‌ی انتظار✨ عصر بود، عصری سرد که خورشید با آن شال و کلاه بافتنی‌ای که در سر داشت؛ زیبا‌تر شده‌بو
در مقامِ شاعری حرفی ندارم اما، بگذار کمی سخن بگویم از تو من و چشمان سیاهت که دلم را برده؛ یا همان خالِ‌کلاغی، که شبم را خورده؛ یا همان موی مُجَعد، که‌ تهِ ریشه‌ی قلبم‌ رفته؛ یا‌‌همان چهره‌ی زیبای قشنگت که ‌نحیفم کرده؛ چه بگویم دگر از اوصافت؟ که شدم تشنه و مدهوش به آن اخلاقت؛ ناروا نیست اگر این منِ دیوانه بگوید که شدم کافر دین و بنده‌ی چشمانت... از اعضای محترم مبتلا @mobtalaaa