مُـبـتَــلا
و حالا من در آستانه‌ی سی سالگى ام،ایستاده ام... بیش از دو سوم از دهه سوم زندگی را گذرانده‌ام و خوب و
... چقدر پیچیده‌ای! وقتی این جمله را میشنوم ، میخندم و رد میشوم. برای من طبیعی‌ست و حتی تکراری، از کودکی، از همان بدو تولدم این طور بودم، کمی متفاوت! شبیه نبودم، به هیچکس، نه به مادرم، نه به بابا و نه حتی به مردم. خودم بودم. و این همه تضاد با جهانی مملوء از رنگ های خاکستری، سیاه و سفید، گران تمام شد. از همان روز اول مثل بچه‌های دیگر نه با گریه و نه با خنده و دلبری چشم باز کردم! بلکه گره انداختم بین دو ابروم و خیره شدم به پرستاری که چرتم را پاره کرده بود.... بعد تر هم که بچه است و شیطنت هایش نه اینکه نه شرارت داشته باشم نه زحمت، چرا داشتم! ولی دوست داشتم شرارت و زحمت هایم هم متفاوت باشد! بزرگتر هم شدم وقتِ مهد و پیش‌دبستانی نه مثل پسرک کنار دستی‌ام جیغ و داد کردم نه مانند آن یکی که دست مادرش را ول نمی‌کرد و از گریه سرخ بود، هق زدم. من ساکت و مستقل روی صندلی کوچک زرد رنگ نشسته بودم و به معلمی که سعی در آروم کردن بچه‌ها داشت نگاه میکردم... شاید بگویید هیچ کدام از اینها تفاوت نیست و حتی من هم شاید تایید کنم اما سعی کردم کوچکترین و کمرنگ‌ترین تمایزها را نشان بدهم، چون اینجا جای نشان دادن رنج های ناهمگون‌ام و تعریف از زندگی پر فراز و نشیبم نیست! سنم که بالاتر رفت کمی متفاوت بودن دشوار شد. گاهی بالاجبار خودم را فراموش میکردم و پیراهن بی‌رنگ و رو‌ی روزگار را تنم میکشیدم، و شبیه مردمی میشدم که هیچ قبولشان نداشتم اما روحم تاب نمی‌اورد، یا مچاله و خسته زانو بغل می‌گرفت یا هم یاغی و سرکش پیراهن را پاره می‌کرد و خودش را به رخ جهان میکشید. حالا هم با آنکه دیگر جوانی ام از نیمه گذشته و رو به افول است گاهی متهم میشوم، گاهی جرم هایی برایم میبرند و حکم هایی می‌دهند تا منِ سرکشِ مخالف با یک‌رنگی را در بند بکشند اما دیگر زورشان به این آدم زنجیر پاره کرده نمی‌رسد و فقط سنگ هایشان را به این روح آب‌دیده می‌زنند... من برای این تمایز، این تضاد زیبا، این هارمونی متفاوت با دنیای مقابلم، غصه خوردم، زخم برداشتم و سوختم.... من برای سبز بودن، اندوه بزرگی را، روی شانه های خود تحمل کردم.... من سعی کردم در نیای نقاب ها بی نقاب باشم! من برای خودم بودن تلاش کردم! و این تلاشم را قابل احترام میدانم! | @mobtalai