و حالا من در آستانهی سی سالگى ام،ایستاده ام...
بیش از دو سوم از دهه سوم زندگی را گذراندهام و خوب و بد روزگار را چشیده ام ...
تجربه کردهام و برای خواسته هایم جنگیده ام
حالا بعد از بیست و اندی سال،
میخواهم بنشینم و برای خودم از خودم بنویسم:
سختی های روزگار را دیده ای و
عشق را چشیده ای ...
عاشق شدی و میدانی جز همین هایی که الان در زندگی ات حضور دارند و در تمام مشکلات هیچگاه رهایت نکردند،کسی برایت نمانده...
حال میدانی هیچ چیز ابدی نیست و
هرچیزی روزی به انتها میرسد...
رفتن را یاد گرفته ای و گذشتن را بهتر...
و بخشنده تر از بیست سالگی ات به نظر میرسی...
میخواهم به خودم یادآور شوم که چطور دوام آوردهام؛ در شرایطی که دوام آوردن، سختترین کار ممکن بوده و ادامه دادن، بعیدترین احتمال!
خودم را تحسین میکنم چرا که فقط منم که آگاهم به اینکه چه مسیرهای سختی را پشت سر گذاشتهام و از پسِ چه چیزهایی برآمدهام و اکنون با چه حریفهای بیانصافی دست و پنجه نرم میکنم...
پ.ن:
خدايا دریاب بندهات را..
بندهای که در خندههایش
گفت خدایا شکرت و در
گریههایش گفت خدا بزرگ است:)
و در اوج گرفتاری هایش گفت من هم خدایی دارم:)
۱۴۰۲/۰۹/۱۱
۰۰:۰۰
دزفول به تهران
آسمان تهران
#تولد
#خط_پایان
#بده_که_نوکرت_بمیره_و_شهید_نشه
#من_اصن_اومدم_فدات_بشم
#مبتلا