💠شهید مجید قربانخانی می گفت: خواب مادر را دیدم. پایم که به سوریه برسد هفته بعد میهمان او خواهم بود. با رفتنش موافقت نشد. به حضرت زهرا قَسمشان داد و کارش راه افتاد. 🌷هفته ی بعد ، شب آخر جوراب‌های همرزمانش را می‌شست، همرزمش به مجید گفت: مجید حیف تو نیست با این اعتقادات و اخلاق و رفتار که خالکوبی روی دستت داری؟. مجید گفت: تا فردا این خالکوبی یا خاک می‌شه و یا اینکه پاک میشه و فردای آن روز با اصابت یک تیر به بازوی سمت چپش که دستش را پاره کرد و سه یا چهار گلوله به سینه و پهلویش ‌نشست و با ذکر یازهرا (س) مجید برای همیشه رفت و پیکرش ماند تا مثل مادر بی نشان بماند. 👉 Eitaa.com/joinchat/187826187C2b11ee4954