بابایی، اگه پسر خوبی باشی، امشب به دنیا می آی. وگرنه، من همه ش توی منطقه نگرانم.
تا این را گفت، حالم بد شد.
.....
دكمه های لباسش را یكی در میان بست. مهدی را به یكی از هم سایه ها سپرد و رفتیم بیمارستان. توی راه بیش تر از من بی تابی می كرد.
.....
مصطفی كه به دنیا آمد، شبانه از بیمارستان آمدم خانه. دلم نیامد حالا كه ابراهیم یك شب خانه است، بیمارستان بمانم.
.....
از اتاق آمد بیرون. آن قدر گریه كرده بود كه توی چشم هاش خون افتاده بود. كنارم نشست و گفت «...امشب خدا من رو شرمنده كرد. وقتی حج رفته بودم، توی خونه ی خدا چندتا آرزو كردم. یكی این كه در كشوری كه نفس امام نیست نباشم، حتا برای یك لحظه. بعد، از خدا تو رو خواستم و دوتا پسر. برای همین، هر دو بار می دونستم بچه مون چیه. مطمئن بودم خدا روی من رو زمین نمی ندازه. بعدش خواستم نه اسیر شم، نه جانباز. فقط وقتی از اولیاءالله شدم، درجا شهید شم.»
یادگاران، جلد 2 كتاب شهید محمد ابراهیم همت، ص 61
🌹به جمع ما بپیوندید👇🌹
http://eitaa.com/joinchat/187826187C2b11ee4954