بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۷
۳ روز بعد
امروز روز آخره و داریم میریم شلمچه!
ازینکه این چند روز حالم خوب بود و شاد بودم و آرامش داشتم خوشحال بودم.ما رسیدیم شلمچه!
وااااااای چقد خوب بود،حال و هواش توصیف نشدنی بود،با همه مناطق فرق داشت
وقتی وارد شدیم انگار رفتی تو بین الحرمین و و خیلی خوشحالی
تو همین افکار بودم یهو سارا گفت:عارفه بقیه کوشن پس؟
دور و برمو نگاه کردم ولی کسی رو ندیدم!
وای نه!یعتی گم شدیمم؟
من فقط چند دیقه تو خودم بودم! گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به تکیه گاه😍❣(سرحلقه ی عزیز)
-
-
-
۳ تا بوق خورد تا جواب داد
آجی:الو؟
_الو سلام آجی کجایین؟
آجی:سلام عارفه جان ما اومدیم نماز شما کجا رفتید یهو؟
_ما با شما بودیم یهو گم شدیم
آجی:اشکال نداره نماز رو بخونید و بیاید سمت گنبد آبی
_چشم خدافظ
آجی:خدافظ
رفتیم یه گوشه!چفیمو انداختم زیر پام و مهر گذاشتم و شروع کردم به خوندن نماز
راحت ترین و نمازمو اونجا خوندم
چون هیچ فکر و خیالی نداشتم
حضور شهدا رو آدم حس میکرد
نماز که تموم شد رفتیم سمت گنبد آبی و تا بچه ها و دیدیم رفتیم پیششون و آجی گفت باید بریم سمت جایی که روایتگری میکنن
و ما پشت آجی راه میرفتیم
رسیدیم و یه گوشه نشستیم و همین که شروع شد اشکام ریخت و نتونستم خودمو کنترل کنم
گریه هام دست خودم نبود!
اخرای روایتگری گفتن پاشید روی پاتون وایسید و برگردید سمت چپ
حرم آقا امام حسین و حضرت ابوالفضل این سمته😭💔
آخ چقد اون لحظه خوب بود
_اربابم چقد نزدیکم بهت!کاش الان حرمت بودم!
من لیاقت اینکه بیام ازینجا بهت سلام بدم و نداشتم آقا ولی شما انقد مهربونی که این کارم برام کردی😭❤️
آقا خیلی مَردی...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:
@RAHIL_313l