بسم الله الرحمن الرحیم
والعشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۲۵
۴ روز بعد
داشتم کتاب میخوندم
گوشی مامانم زنگ خورد
مامانم صحبت کرد و اومد تو اتاق من
مامان:عارفه پاشو خونرو مرتب کنیم شب مهمون داریم
_مهمون کیه؟
مامان:خاستگار
_چییی؟ خاستگار کیه؟
مامان:گفت اسم پسرش محمده
قلبم تند تند میزد
بالاخره کار خودشو کرد
_اها
مامانم رفت
نمیدونستم چیکارکنم،یعنی باید بهش جواب مثبت بدم؟
یعنی دیگه نمیتونم امیدی داشته باشم؟😭
پاشدم خونه رو مرتب کردم تا صدای اذان رو شنیدم
سَجادَم رو پهن کردم و قبل نماز دعا کردم
_خدایا خودت میدونی من چقد محمد سجاد رو دوست دارم
دلم نمیخواد یه عمر با کسی زندگی کنم که ازش متنفرم یا با فکر کردن به یک نفر دیگه بهش خیانت کنم
محمد پسر بدی نیست ولی این چند وقت انقد حرسمو در اورده که نگو،اون حتی داره باعث میشه که من دیگه نتونم حتی به محمد سجاد فکر کنم😭
خدایا خودت یه کاری کن
پاشدم نمازم رو خوندم و یه لباس پیرهن که زانوم بود و با یه شلوار پوشیدم و همون چادر آبی با گل های ریز رو پوشیدم و نشستم رو مبل
گوشی دستم بود
یه دلم میگفت زنگ بزنم به یکتا ولی میترسیدم
زنگ خونه رو زدن و اومدن
همه رفتیم دم در
فقط یه سلام خشک کردم بهشون و به محمد اصلا سلام نکردم
چایی اوردم و گفتن بریم صحبت کنیم
دلم رازی نبود ولی پاشدم و رفتم نشستم تو اتاق
هیچکس چیزی نمیگفت که یهو محمد گفت
محمد:شما که به کسی چیزی نگفتید؟
_نه نگفتم ولی فک نکنید که نمیفهمن
محمد:کسی چیزی نمیدونه مگر اینکه شما به کسی چیزی گفته باشین
اگر هم بفهمم چیزی گفتین دیگه نمیتونی محمد سجاد رو ببینی
میلی به گوش دادن حرفاش نداشتم و پاشدم
_به نظرم حرف هامون خیلی مفید بود🙄بریم بیرون
رفتیم بیرون و محمد به همه گفت که ما همو دوست داریم و تفاهم داریم
من هیچی نگفتم تا رفتن...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
@RAHIL_313l:آیدی نویسنده