آن شب دنبال شلوغ کاری بودیم.
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند
و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم
که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد.
گذاشتیمش روی دوش بچهها و راه افتادیم.
با گریه و زاری یکی میگفت:
«ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟».
یکی میگفت: «تو قرار نبود شهید شی».
یکی عربده میکشید. یکی غش میکرد!
در مسیر، بقیه بچهها هم اضافه میشدند و چون از قضیه
با خبر نبودند واقعاً گریه و شیون راه میانداختند!
جنازه را بردیم داخل اتاق طلبه ها
این بندگان خدا که فکر میکردند قضیه جدیه،
رفتند وضو گرفتند
و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!
در همین بین من به یکی از بچهها گفتم:
«برو خودت را روی محمدرضا بینداز
و یک نیشگون محکم بگیر.».
رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت:
«محمدرضا! این قرارمون نبود! منم میخوام باهات بیام!».
بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید
و چنان جیغی کشید
که هفت هشت نفر از بچه ها از ترس غش کردند
ما هم قاه قاه میخندیدیم!
خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم
ولی حسابی خندیدیم
#طنز_جبهه