🥀🕊شهید محمود نریمانی🕊🥀
دوباره خبر رسید ڪه‌یه لاله پرڪشید🕊 رزمنده مدافع حرم اصغر پاشاپور( اصغر ذاکر) در منطقه حلب سوریه در
♻️حدود یک هفته از شروع جنگ۳۳ روزه لبنان می گذشت با اصغر تماس گرفتم و گفتم: داداش این لباسی که پوشیدیم الکی نیست که شنیدم خود حاجی هم رفته لبنان بیا بریم التماس کنیم ما رو هم بفرستن برای جنگ -مصطفی جون من سه روزه که نامه نوشتم و درخواست اعزام دادم دیر بفکر افتادی +اصغر خیلی نامردی تلفن رو قطع کردم و تو دلم کلی بدوبیراه گفتم به اصغر آخه هیچ وقت تک خور نبود، همیشه هرچی داشت اول می داد به دور و وری ها بعد خودش خودکارم رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن بسمه تعالی به... از... موضوع: درخواست اعزام با عرض سلام و احترام... شاید ده دقیقه طول کشید در اتاقم باز شد، دیدم اصغر با اون هیبت حیدری و محاسن نرم و زیباش و اون لبخند همیشگی و ملیحش ایستاده بین چارچوب در و یه نگاه چپ به من میکنه، بهش گفتم: +چیه؟چته؟ بی معرفت!!! -حالا گوشی رو رو من قطع میکنی؟ روی من؟!!! +بدون اینکه به من بگی رفتی درخواست اعزام دادی! - نمیخواستم کسی بفهمه، الانم نباید بهت می گفتم اما وقتی دیدم میخوای داوطلب بشی دلم نیومد که به تو نگم. الانم حواست باشه کسی نفهمه آخه ریا میشه( باخنده) -حالا داری چه غلطی می کنی؟ + دارم درخواست می نویسم، بیا یکم کمکم کن برگه A4 رو از زیر دستم درآورد و هم زمان سرم رو گاز گرفت و گفت: اینم تنبیهت ات بود که دیگه تلفن رو رو من قطع نکنی شروع کرد به نوشتن؛ بعد من پاک نویسش کردم و با موتور اصغر رفتیم ساختمان فرماندهی و نامه رو تحویل دبیرخانه دادیم. تو راه برگشت بهم گفت: یه سر بریم پیش ... یه مقدار پول ازش قرض بگیرم لازم دارم. ۵۰ هزار تومن گرفت، وقتی برگشتیم قرارگاه همین که میخواستیم چای بخوریم یکی از سرباز ها در زد و اجازه گرفت تا وارد اتاق بشه پسر خوبی بود، بچه افسریه، فقط یکم زیادی شرارت داشت از بس فرار کرده بود از خدمت، ۴ سالی می شد که خدمتش ادامه داشت، اما حالا تنها نبود، دیگه زن و یه بچه ۶ ماهه هم داشت اسمشم حسین... بود گفتم: بله حسین جان کاری داری؟ گفت: آقای گودرزی یه مشکلی برام پیش اومده یه مقدار پول لازم دارم میتونید بهم قرض بدین؟ بهش گفتم: دو سه روز دیگه بیا کارت رو راه میندازم حتما. دیدم اصغر بلند شد و دست کرد توی جیبش و همه ۵۰ هزار تومنی رو که گرفته بود داد به حسین و راهیش کرد که بره گفتم: اصغر جان این چه کاری بود خودت گیر بودی گفت: اون سربازه بیشتر از من گیره حالا من یه کاریش میکنم حالا شده و هر لحظه خاطرات اون توی مغزم جولان میدن، خاطراتی که هر کدومش ساعت ها قلبم رو به درد میاره .