📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ حق سه سال غم برای سید مهدی؟ حق سه سال چشم انتظاری ارمیا؟ حق چند ماه زندگی که هنوز هم یه زندگی میخواست به سبک آیه ی سید مهدی، به سبک رهای صدرا، به سبک زهرا خانوِم حاج علی. کمی زندگی را حق یتیمی هایش میدانست، حق روزهای بی پدری اش میدانست؛ حق بی مادر بزرگ شدنش میدانست... چرا تن به این ازدواج دادی آیه؟ من که از انتظار شکایتی نداشتم! یک سوال دارم... "تو زن منی یا سید مهدی؟ تو سهم و حق کداممان هستی؟ دِل شکسته ی من که هزاران بار آن را میشکنی؟ حق دو متر خاک سید مهدی؟ تو کیستی آیه؟ حاج علی بوسه ای بر پیشانی آیه اش زد و خدا را شکر کرد که آیه به هوش آمده. سید محمد گفت میرود زینب را از حیاط بیمارستان بیاورد. بیچاره محبوبه خانم که با دو بچهی کوچک اسیر بیمارستان شده بود. زینب بی پدری چشیده، کمی کم طاقت دوری مادر بود. معاینه ی دکتر تمام شده بود که سید مهدی زینب سادات را آورد. ارمیا هنوز مصرانه به پنجره ی دود گرفته نگاه میکرد. زینب روی تخت نشست و سر بر سینه ی مادر گذاشت. آیه موهایش را نوازش کرد و زینب خوابش برد... کودک است و دلخوش به نوازشهای مادر. حاج علی دلبرک محبوبش را در آغوش کشید و به همراه زهرا خانوم ازاتاق خارج شدند تا ارمیا را با آیه اش تنها بگذارند. سید محمد هم که به بهانه ی صحبت با همکارش، مدتی بود از اتاق رفته بود. آیه که سکوت ارمیا را دید گفت: _انگار خیلی همه رو نگران کردم! ارمیا: روز بدی بود؛ خوبه که داره تموم میشه. آیه: نفهمیدم چی شد؛ انگار یکی از پشت محکم کوبید به ماشینم. ارمیا هنوز هم نگاهش خیره ی همان پنجره بود: ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗