📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_صد_چهل_هشت
سید محمد: هر حرفی به ذهنتون میرسه به زبون نیارید عمو جان! بعضی حرفا هستن که حرمت میشکنن!
عمو: حرمت؟! تو حرف از حرمت شکنی میزنی؟ تو که حرمت برادرت رو شکستی؟
سیدمحمد: وسط مسجد جای این حرفا نیست!
عمو: چرا؟ از خونه ی خدا خجالت میکشی؟
حاج علی: مردم دارن تماشا میکنن! حرمت این شهید رو نگهدارید.
عمو: شما دخالت نکن حاجی! شما خودت ته بیغیرتی هستی!
سید محمد: بس کن عمو! آیه خانوم زنداداشم بوده و هنوزم داداشمه... تا عمر دارم و عمر داره زن داداشم میمونه! با غریبه هم ازدواج نکرده، ارمیا برادر منه، از شما و پسرات به من نزدیکتره!
عمو: اینجوری غیرتتو خواب کردی؟
سید محمد: بعضی چیزا گفتنی نیست!
عمو: همه چیز گفتنیه؛ بگو چرا آبروی خانواده ما رو تو فامیل و دوست و آشنا بر باد دادی؟!
سید محمد: چون مهدی قبل رفتنش گفت حق نداری چشمت دنبال آیه باشه؛ گفت اگه برنگشتم آیه تا ابد زن برادرته.
همه ی نگاه ها متعجب شد. صدای هقهق آیه بلند شد و رها او را در آغوش گرفت. سایه به دنبال لیوانی آب به سمت گوشه حیاط دوید.
سیدمحمد به یاد آورد:
شب دیروقت بود که سیدمهدی صدایش کرد. فردا صبح عازم بود. شوق فراوانی داشت. فخرالسادات و سیدمحمد آن شب در خانه شان مهمان بودند که فردا بدرقه کنند مردی که شعارهایش همه عمل بود.
مهدی: اگه از این سفر برنگردم...
محمد: نگو مهدی! تو فقط برادر نیستی؛ تو پدری، تو همه کسی!
⏪
#ادامہ_دارد...
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗