📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_صد_نه
تلفن را که قطع کرد صدای مردانه ای او را از جا پراند: میشه منم بدونم پدرتون چی گفت بهتون؟ جواب سوالتون چی بود؟ پایان خوشه قصه ها
کجاست؟
زینب که با شنیدن صدای مردانه احسان از پله ها بلند شده و پشت سرش را نگاه میکرد جواب داد: ببخشید متوجه حضور شما نشدم.
زینب سادات چادرش را روی سرش مرتب کرد و جواب سوال احسان را داد، پس از آن با معذرتخواهی کوتاهی به داخل خانه رفت و احسان را با انبوه سوالاتش تنها گذاشت....صدرا به سمت احسان رفت. هنوز روی پله ها نشسته بود. نگاه خیره احسان به زمین صدرا را به حرف آورد: با منی یا در یمنی؟
احسان به خود آمد، لبخند زد و به صدرا نگاه کرد: با من بودین؟
صدرا دست احسان را گرفت و کشید: تو که گفتی باید بری بیمارستان!چی شد؟اینجا نشستی!؟
احسان لبخند زد: یک چیزی شنیدم که برام عجیب بود.
صدرا لبخند زد: اونوقت از کی شنیدی؟
احسان: زینب خانوم! البته به نقل از پدرش! چقدر نگاهشون به زندگی فرق داره!
صدرا: پاشو برو تا تو هم درگیر این دیدگاه نشدی. زینب به دردت نمیخوره!
احسان با اخم اعتراض کرد: من اونجوری بهش فکر نمیکنم!خودمم میدونم با این تیپ آدما آبم تو یک جوب نمیره!
صدرا ابرویی بالا انداخت: بهتره که نره! زینب سادات ما، خاصه. نیاز به همسر خاص هم داره!
احسان خندید: بی خیال عمو. من و چه به اون بچه. برم بیمارستان که دیر شد. فردا وسایلم رو میارم اگه اشکال نداره.
صدرا خندید: پس قبول کردی؟
⏪
#ادامہ_دارد...
📝
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗