📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ دختر آیه، متین و با حجب و حیا بود، آرام و صبور بود. بر خلتف کودکی های پر شیطنتش، دختری شده بود پر از نجابت مادرش! وارث آیه، وارث ارمیا و وارث سیدمهدی بود و رسم وارث بودن را خوب بلد بود. ****************** احسان از آمدن این همسایه های جدید معذب شد. در حالی که زمان کمی را در خانه بود، اما خود را غریبه ای میان جمعشان میدید. به صدرا گفت: فکر کنم بهتر باشه من برگردم خونه. صدرا به کارش ادامه داد: خسته ای؟ خب برو بالا استراحت کن. احسان: نه، منظورم برگشت به خونه امیر هست. صدرا اخم کرده، عینکش را از چشم برداشت: چرا؟ احسان: دیگه خیلی مزاحم شدن. تمام زحمت های من با رهایی هستش. دیگه خیلی شرمنده ام. هر وقت میام خونه رو مرتب کرده و لباسهامو شسته و اتو کرده تو کمد گذاشته. خودش سرکار میره، شما و پسرا هم هستید الانم که مادرش و بچه ها اومدن. من شدم بار اضافه. صدرا: رها بودنت رو دوست داره. هر شب میگه خداروشکر احسان اینجاست و خیالم راحته! در ثانی، امیر خونه رو فروخت. احسان شوکه شد: فروخت؟ صدرا به صندلی تکیه داد: آره. فروخت. داره ازدواج میکنه. گفت دوست نداره دوباره به این خونه و خاطرات شیدا برگرده. احسان: ازدواج؟ با کی؟ صدرا از ندانستن شانه ای بالاانداخت و گفت: نمیدونم. دیگه هم حرف رفتن رو نزن. تو پسر منی. الانم برو پیش بچه ها که فردا دادگاه مهمی دارم. احسان بلند شد و شب بخیری گفت و رفت.صدرا وارد خانه شد و با صدای بلند گفت: مهدی! مهدی کجایی؟ بدو بیا! ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗