‍ ‍ ❤️ ٢٢ 😍🌸😍🌸😍🌸😍🌸😍🌸😍🌸😍 با احساس چکیدن آب روی صورتپ چشمامو باز کردم... نور چشمامو اذیت میکرد... دوباره بستمشون... مامان: وای چشماشو باز کرد بچم فاطی: مامان فاطمه منکه گفتم چیزیش نیست زیادی کار کرده امروز عادت نداشته حالش بد شد نگران نباشید حاج خانوم: ای وای خدا مرگم بده تقصیر ما شد بخدا بد موقع مزاحم شدیم. مامان: نگید تورو خدا این حرفارو فاطمه راست میگه این اثرات خستگیه شما بفرمایید بریم تو پزیرایی چشمامو باز نکردم تا لحظه ای رفتن بیرون از اتاقم فقط فاطمه موند فاطی: چشماتو بازکن آبجی جونم با صدایی از ته چاه میومد گفتم : چراغو خاموش کن فاطمه... چشمام اذیت میشه... فاطمه بلند شد و چراغو خاموش کرد و روی تخت کنارم نشست... فاطی: فائزه... آبجی... خودتو داری داغون میکنی _محمدجواد کجاست... چرا نیومده فاطی: گفتن آقا رفته اردو جهادی... _لعنتی... لعنتیییی.... خیلی نامردی زدم زیر گریه و هق هق میزدم... فاطمه منو تو بغلش گرفت.... فاطی: فائزه... _چیه فاطی: زشته الان خانوادش میگن بخاطر اونا داری اینجوری میکنی... پاشو بریم بیرون _باشه با فاطمه رفتیم بیرون بابا و علی گفتن چیشده فاطمه هم به همه گفت ضعف کرده و خسته شده و این حرفا... ولی تنها کسی که بین اون همه نگاه نگاهش باهام حرف میزد حاج آقا بود... احساس میکردم اون میدونه تو دلم چه خبره... °•°•°•°•°•°•°•°•☆⁦♡•✾•♡☆⁦•°•°•°•°•°•°•°•° 😍🌸😍🌸😍🌸😍🌸😍🌸😍🌸😍