💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟
#عقیق_20
_واسه خاطر کارم. میدونی که نمیشه تو محیط کاری خودم چادر بپوشم! وقتی اینجا چادر سرم نیست چه فرقی با بیرون داره؟ نامحرم تو بیرون اینجا هم نامحرمه دیگه! لااقل وقتی چادر سرم نیست خیالم راحته که دو رو نیستم! ولی من مطمئنم یه روزی شغلمو واسه این پارچه خوش جنس مشکی کنار میزارم.
نرجس در دلش این دید عمیق را تحسین کرد و تنها گفت: استدلال خیلی قشنگی بود(تو دلش گفت بازم بیرون.محل کار برا رضا خدا چادر میشه پوشید مثل خییلی از پرستارها،،و خدای مهربون توی محل کار پرستاری رو که نمیشه چادر پوشید رو نادیده میگیره)
آیه از جایش بلند شد خیلی دیر کرده بود و باید برمیگشت به بخش. گونه های نرجس جان را بوسید و گفت: زیاد رو خودت فشار نیار نازنین بیشتر استراحت کن کاری باهام نداری؟
_چشم عزیزم برو به سلامت
آیه با لبخندی دور شد اما میانه راه چیزی یادش آمد: راستی نرجس جون من الآن یادم اومد یکی دیگه از خودخواهی هام همین انتخاب شغلم بود.
و بعد رفت...
در دلش اعتراف کرد واقعا آدم خودخواهی است!
*
نگاهی به خودش در آیینه می اندازد. شلوار پارچه ای مشکی و مانتوی سفید یقه دیپلماتی که روی شلوار افتاده! یاس رازقی را برداشت که بزند اما ... در اتاق را باز کرد و کمیل را صدا زد: کمیل کمیل کجایی؟
در اتاق کمیل باز شد: جااانم داداش!! یه دقیقه تمرکز کردیما جانم!!
ابوذر چپ چپی نگاهش کرد که یعنی: ما خودمون خط تولید ذغال داریم.
نگاهی به ساعت دیواری خانه میکند و هول میگوید: اون عطرتو که پری روز خریدی رو بده زود باش دیرم شده!
کمیل متعجب به ابوذر نگاه میکند و چند دقیقه بعد عطر تلخش را پیش کش برادر میکند. ابوذر کمی از آن را به مچ دست و پشت گوشش میزند و به کمیل میدهد و بعد کیف و سویچ ماشین را بر میدارد و با خداحافظی کوتاهی میرود.
کمیل تنها در دل میگوید: اللهم اشف کل مریض!
کمربندش را می بندد و نگاهی به ساعت میکند هفت صبح زود نیست؟ نه نیست!!! میدانست آیه شب قبل شیفت بوده و امروز صبح وقت خالی دارد دودل شماره اش را میگرید و بعد از چند بوق پیاپی بالآخره آیه گوشی را برداشت.
صدای خواب آلودش حسابی ابوذر را شرمنده خود کرد: جانم اخوی؟ کله سحر زنگ زدی چی شده باز؟
لبخندی روی لبهای ابوذر نقش می بندد: سلام آیه جان شرمنده منو ببخش میدونم بدموقع مزاحم شدم.
خمیازه ای میکشد و میگوید: حالا که شدی حرفتو بگو
سعی میکند لحن بی تفاوتی به خود بگیرد: خواستم بگم خانم صادقی امروز تا ساعت ۸ کلاس دارن اگه... اگه... وقت داشتی و تونستی بیای خبر کن.
آیه خنده اش میگیرد: و اگه نتونستم؟
ابوذر موضع خود را حفظ می کند: حالا خیلی هم مهم نیست میوفته واسه یه روز دیگه!
آیه بلند میخندد: ابوذر میدونستی اصلا بازیگر خوبی نیستی؟ من که میدونم دو روزه داری خفه میشی!
باشه ساعت ده و نیم میام دانشگاهتون فقط خواهشا معطلم نکنی.
_باشه چشم... حالا نمیومدی هم مشکلی نبودا!!!
_آره میدونم🤔🤔🤔🤔
و بعد گوشی را قطع میکند. ابوذر سرخوش ماشین را روشن میکند و به عادت همیشه بسم الله میگوید و بابت همه چیز علی الخصوص اتفاقات ساعت ۸ به بعد یک الحمدالله خوش آب و تاب با رعایت تمام تجویدهای عربی اش را زمزمه میکند.
آیه اما صلواتی نثار گذشتگان ابوذر میکند بابت بر هم زدن خوابش و بعد از جایش بلند میشود.
نگاهی به کمد لباسهایش می اندازد. باید چیز خوبی از آب در بیاید به سلامتی قرار است خواهرشوهر شود!
مامان عمه که بعد از نماز نخوابیده داخل اتاق می آید میپرسد: کجا ان شاالله؟
آیه بی حواس میگوید: عروس برون!!!! یعنی دارم میرم عروسمونو ببینم!
مامان عمه هیجان زده میگوید: همون زهرا ؟
_بله همون زهرا....