رمان عشق گمنام پارت ۱۲ ویدا:آوا بشین همینجا من برم میوه بیارم بخریم زیاد انرژی از مون رفته . میخندم میگویم: برو بیار که از تو خیلی رفته . ویدا میرود که میوه بیارد .من هم میرم توی فکر ساعته که خریده بودم . خدایا واقعا نمیدونم حکمتش چیه ،تا اینجا اوردمش اما یادم رفت بدمش .خدا بهتر میدونه . در اتاق باز میشود ویدا با یک میوه خوری بزرگ داخل میشود . روبه ویدا میکنم میگویم :تو واقعا میخواهی اینا رو بخوری ؟ ویدا:آره همیشه اینقدر میوه میارم تو اتاقم، استراحم میخورم کم کم تموم میشه تازه این میوه خوری هم فقط مخصوص منه . من:بله از تو که بعید نیست کمی میوه میخوریم که از ویدا میپرسم :راستی داداشت چرا کانادا رو ول مرد اومد ایران ؟میخواد بمونه یا دوباره بره؟ ویدا حالت غمگین به خود میگیرد می گوید ؛:راستش این داداش خل ما کانادا دکتر رو ول کرده اومد اینجا میخواد بره توی سپاه .هرچی هم بهش میگم تو که قرار بود دکتر بشی ،حالا چرا از رشته مورده علاقت زده شدی ؟ میگه هیچی .... نمیدونم چرا میخواد بره سپاه ولی من تا جایی که میدونم رشته ای که تو کانادا میخوندو خیلی دوست داشت الانو نمیدونم . من:جدا میخواد بره سپاه مطمئنی ؟ ویدا:آره. بابام هم میگه هرچی خودت میخواهی من مجبورت نمیکنم . مامان هم میگه همه ی خانواده ما دکتر مهندسن بعد تو میخواهی بری سپاه . داداش از وقتی که بچه بود آرزو داشت دکتر بشه نمیدونم چی شده که میخواد بره سپاه . من:نگران نباش انشا الله درست میشه ،این آرمان ما میخواست رشته ریاضی بخونه رفت راهنمایی موقع انتخاب رشته گفت من میخوام برم طلبه ای ،بابام گفت :این چه رشته ای میخواهی بری مامانم که هیچی نمی گفت ،آخرشم داداش رفت طلبه شد .ولی اصلا پشیمون نیستیم بابا هم الان راضیه . شاید حکمتی داشته ویدا جان همه چی رو بسپر به خدا . ویدا با حرف من کمی آروم شد بعد گفت :من مشکلی با انتخابش ندارم ولی میترسم . من:از چی میترسی ؟ ویدا :از خطرات کارش من:نگران نباش ویدا جان اگه خدا نخواد برگی از درخت نمیوفته . حالا باشو از این حالت غم زدگی بیا بریم پیش خاله فیروزه یه دوتا از خاطرات بچگی بگه یکم بخندیم . با ویدا دوتایی از اتاق بیرون آمدیم رفتم حیاط خاله روی تخت نشسته بود داشت برنج پاک میکرد . رفتیم نشستیم کنارش روبه خاله گفتم :خاله دوتا از اون خاطراتت بگو خاله فیروزه : باز شما کم اوردین اوومدین نشستین کنار من ؟ راست میگه خاله منو ویدا هر وقت یکیمون حالش خوب نیست میاییم پیش خاله میگیم خاطره تعریف کنه . من:آره خاله این دختر شما از بس درس خونده حالش خراب شده شما دوتا خاطره بگی خوب میشه😂 ادامه دارد ....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان 🌼