رمان عشق گمنام پارت ۱۸ روبه ویدا می گویم :حالا پاشو بریم قدم بزنیم یادت که نرفته امروز اومدیم کیف کنیم . حالا این استرس رو هم بزار کنار که خدا بزرگه . ویدا بلند میشود همراه من قدم برمیدارد . کمی دورو برم رو نگاه میکنم که ببینم آرمان و علی اقا رو میبینم ، نگاه میکنم که میبینم آرمان علی آقا در حال بستنی خوردن هستن دارن خرف میزنن . روبه ویدا میکنم میگویم :اون دوتا رو نگاه دارن بستنی میخورن . ویدا هم نگاه میکند بعد میگوید :اینا چطور برادرایی هستن که بدون خواهراشون بستنی میخورن . همه برادر دارن ماهم برادر داریم . میخندم میگویم حیف اینجا پارکه وگر نه حسابی ،حساب آرمان رو میرسیدم . ویدا هم میخندد می گوید :دقیقا من همین کارو با علی میکردم حیف ... دوباره با ویدا قدم برمی داریم که میرسیم به وسایل بازی ، ویدا رو به من میکند می گوید :چطوره یکم بازی کنیم ؟ با حالتی متعجب روبه ویدا میکنم میگویم : شوخی میکنی؟ ویدا با حالتی خاصی میگوید :نه ،میخوام برادران گرامی رو اذیت کنم ‌. وبعد هم دست منو محکم میگرد به طرف تاب ها میکشید . ویدا:بشین روی تاب نمی‌فهمیدم داره چیکار میکنه ولی نشستم . دیگه نفهمیدم چی شد که هلم داد اینقدر تند هلم می داد که نمیتونستم ساکت بمونم من:ویدا تروخداا وللم کن تلافی اون دوتا رو سر من خالی نکن . من هنوز آرزو دارم . ویدا با لحن ترسو من میخندد میگوید : من ولت نمیکنم . نزدیک۵. دقیقه بود که ویدا همینجور منو تاب میداد اونم با سرعت زیاد حالت تهوع گورفته بودم که نگو . دیگه حال نداشتم با حالته بی جونی گفتم :ویدا حالت تهوع دارم ولک کن . ویدا هم خندد گفت :الکی میگی نداری . از دور آرمان علی اقا رو دیدم که دارن به سمت ما می آیند ولی انگار داشتن میدوییدن . رسیدن به منو ویدا روبه دوتامون گفتن:زشته بیایین پایین ویدا هل نده اگه کسی شمارو ببینه چی . ویدا:بله وقتی دوتایی میرین برای هم میشینن حرف میزنین باید فکر اینجارو هم کنین . اصلا با نیومدن شما فرقی نمیکنه . بعد از کمی ویدا تاب رو نگه می داره منم هم پیاده میشم ،حالت تهوع سرگیجه داشت خفم میکرد رفتم کنار آرمان دستمو گذاشتم روی شونشو گفتم داداش سرم گیج میره . آرمان نگاهی بهم کرد گفت: آآآوا رنگ به رو نداری بیا بریم اینجا بشین من برم آب برات بیارم . آرمان این جمله رو بلند گفت و باعث شد ویدا علی آقا هم متوجه بشن بعد هم اومدن طرف منو آرمان ادامه دارد....🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼