رمان عشق گمنام پارت ۴۰ تصمیم گرفتم که بخوابم شاید از فکر خیال در اومدم . یکم هم خسته بودم . گوشیم رو تا ساعت اذان کوک کردم که اون موقع بیدارم کنه . تا سرم رو گذاشتم روی بالشت خواب به چشمانم اومد رفتم توی عالم دیگه . اشهد ان علی ولی الله چشمامو بزور باز کردم زمزمه کردم :خدایا قربونت برم که صدام میکنی .ولی کاشکی یکم ...نه اصلا ولش کن فقط بخاطر تو بلند میشم . سریع از رختخواب بلند شدم که دیگه شیطون گولم نزنه . از اتاق اومدم بیرون از پله ها رفتم پایین ویدا نشسته بود روی مبل آرمان هم تو آشپز خونه داشت ظرف میشست . هاااااان رو کردم به ویدا گفتم :علیکم سلام .ویدا خانم شما اینجا شلغمی ؟که داداشم ظرف میشوره ؟ ویدا چینی به ابروش داد گفت :سلام به به ساعت خواب ،بعد هم خودش خواست ظرف هارو بشوره. آرمان چون شیر آب باز بود صدامو نو نمشتید . وگرنه با شوت پرتم میکرد چون داشتم با ویدا کلکل میکردم دیگه باهاش حرف نزدمو رفتم دست شور وضو گرفتم . السلام علیکم و رحمه الله و برکاتو نمازمو تموم کردم حوصلم تو اتاق سر میرفت بخاطر همین رفتم پایین کنار ویدا . من :به به عروس مامان کو ببینم حلقه هاتو نو . آرمان از داخل آشپزخانه گفت داخل ماشینن . من : سویچ ماشین رو بده خودم برم بیارم . ویدا :بیا دست منن . من :راستی مامان کو ؟ آرمان :داخل اتاق داره نماز میخونه . اها نی گففتم سویچ رو گرفتم رفتم بیرون چون ماشین تو کوچه بود مجبور شدم .چادر بپوشم . در رو باز کردم فقل ماشین رو زدم .ماشین با صدای دینگ قفلش باز شد . در شاگرد رو باز کردم ندیدمش فکر کنم تو داشبورده بازش کردم .بله دوتا جعبه شیک خوشگل پیدا شد .برشون داشتم در ماشین رو هم قفل کردم خواستم برم به طرف در خونه که یکی از پشت سر صدام زد :آوا خانم . سرم رو به عقب متمایل کردم ؛عه اینکه علی اقا خودمو جم جور کردم من:سلام علی اقا علی اقا :سلام علیکم من :ببخشید کارم داشتین ؟ علی اقا :میخواستم از اتفاق امروز ازتون عذر خواهی کنم ..... ادامه دارد .....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼