رمان عشق گمنام پارت ۴۴ تقریبا همه اومده بودن بخاطر اینکه نماز مغربم رو دوبار خوندم طول کشید . بچه ها داشت پذیرایی میکرد . رفتم کنارشون گفتم . من:خب من چیکار کنم ؟ سارا : تو چایی بیار . من: باش آیناز : آوا بیا چایی ریختم ببر برا مهمونا . سینی چایی رو از دست آیناز گرفتم از آشپز خونه اومدم بیرون به طرف کسانی که تازه اومده بودن رفتم چایی تعارف کردم . ویدا یه جا نشسته بود رفتم طرفش سینی رو گرفتم جلوش یه چایی برداشت بهش گفتم : خوبه نشستی داره همه جا رو دید میزنی کمکم کنی بد نیست ها . ویدا با حالتی خاص گفت : مثل اینکه اینایی اینجان همشون بخاطر منه ها . اومدن به من تبریک بگن . من: بله . بعدش رفتم طرف آشپز خونه . روبه آیناز گفتم : دوتا دیگه چایی بریز که مهم.ن اومد . آیناز : باشه ،سینی رو بده . سیتی رو دادم به آیناز رفتم طرف اپن . داشتیم دوتایی با چشمامون حرف می زدیم (منو ،ویدا) که یدفعه بیرون حیاط رو دیدم علی اقا داره راه میره اون چند قدمی رو که راه میرفت برمیگرده انگار کلافه بود دیگه نمیدونم برای چی کلافه بود . آیناز : آوا بیا ببر اینارو . من: اومدم . سینی چای رو گرفتم دوباره رفتم به طرف اونایی که تازه اومدن . ** بالاخره امشبم تموم شد . شالم رو در می آورم رو به آرمان میگویم :باید واسه من جبران کنی ها ! آرمان کتش را درمی آورد میگوید :چسم خواهر گرام . من: آفرین . از روی مبل بلند میشوم میروم به سمت اتاقم ،دستگیره ی را پایین میکشم ودر باز میشود وارد میشوم . لباسام رو عوض میکنم وخودم رو روی تخت پرت میکنم . من: خدایا شکرت . اوففففففف ،تا سرم را روی بالشت میگذارم به خواب میروم . ادامه دارد .....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼