رمان عشق گمنام پارت ۴۸ برای کلاس رفتن از ویدا شدم . در زدم وارد کلاس شدم طبق عادتم ردیف اول نشستم .جزومو در اوردم شروع کردم به خوندن ولی اصلا هیچی رو نمیتونستم حفظ کنم حرف ویدا همش تو ذهنم اکو میشد . استاد هم که اومد هیچی نفهمیدم . همش تقصیر این علی اقاست مبحث به این مهمی رو نفهمیدم . وجدانم : بدبخت مگه چیکار کرده ،خب تو بهش فکر نکن . این وجدان هم الکی که نمیگه . ای خدا گوشیم رو از جیب مانتوم در اوردم شماره ی ویدا رو گرفتم : بعد از سه تا بوق جواب داد . ویدا: الو بله؟ من: کجایی ؟ با من میایی؟ دارم میرم خونه . ویدا : آرمان اومد دنبالم با آرمان میام . من: به به، به داداش بگو خوب مارو یادت رفته . ویدا میخندد میگوید : خب تو ماشین داشتی که . من: بله😑 تماس رو قطع میکنم به سمت در خروجی دانشگاه میرم ،امروز خدارو شکر خبری از شروین خان باقری نبود . قفل ماشین رو میزنم سوار میشوم . وبه سمت خونه راه می افتم . (از زبان علی ) اصلا حال خودمو نمیفهمیدم از دیشب که فهمیدم آوا خانم کسی رو به نام مهدی دوست داره کلافه ام .نمیدونم چرا. یعنی واقعا دوسش دارم ؟؟؟؟؟؟؟ امکان نداره من تا حالا نگاه هم بهش نکردم .😐 چطور ممکنه .اینقدر حساس شده باشم .ویدا هم که گفت معلومه عاشقشی که اینقدر بهم ریختی . ای خدا ، وضو داشتم تصمیم گرفتم یه دو رکعت نماز به نیت اینکه خدا منو ببخشه بخونم . نمازمو که خوندم کمی آروم گرفتم .فکر کنم دوسش دارم .ولی خب اون کسی دیگه رو دوست داره پس باید فراموشش کنم ، خب اخه چجوری . ای علی تو که عاشق نشدی تا حالا .حالا هم که عاشق شدی میبایست درست عاشق میشدی 😂😐 دراز کشیدم روی تختم به سقف خیره شدم . داشتم تمرکز میکردم که یکدفعه در با فشار زیادی باز شد .یکی اومد داخل . ویدا بود نشست کنارم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن : داداش فهمیدم مهدی کیه که آوا دوسش داره ، سریع گفتم: کی ؟؟؟ من: امام زمان دیگه موقعی که تو اومدی نتونستن ادامه حرف هارو بزنن .این شد. میبایسد اون چند دقیقه رو همونجا بمونی بشنوی .. خوشحال شدم یه لبخند زدم که ویدا گفت: به آوا گفتم عاشقشی . چشمام گرد شد گفتم : تووووووو چی گفتی؟ ادامه دارد ....🥀 نویسنده: فاطمه‌ زینب دهقان🌼