رمان عشق گمنام
پارت54
الان نزدیک نیم ساعتی میشه که علی اقا مشغول پنچر گیری ماشینمه .
علی اقا: بفرمایید تموم شد .
من: ممنون .
خداحافظی کردو رفت ،فکر نمیکردم امروز همچین اتفاقی بیوفته تاحالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش .
خودم هم سوار ماشین شدم راه افتادم به سمت پاسااژ تتصمیم گرفتم که اولین مغازه ای رفتم همونجا انتخاب کنم بیایم خونه اصلا حال خرید نداشتم بیشتر استرس اامشب رو دااشتم .
*
من: خانم این لباس حریره قیمتش چقدره ؟
فروشنده نگاهی به من بعد به لباس میکند میگوید :: ۵۶۰ تومن
لباس را برمیدارم میگویم همین را برام حساب کنین .
*
از پاساژ بیرون می آیم وبه طرف پارکینگ راه می افتم پول پارکینگ را حساب میکنم و سوار ماشین میشوم .به سمت خونه حرکت میکنم . درر طول مسیر همش فکر میکنم اون از خواب صبح اینم از دعوا ظهر وحرفای شروین باقری پنچری ماشین .واقعا کلافه گیج شدم .
ذهنم رو خالی از هرچیزه منفی میکنم .
***
صدای آرمان را میشنوم که میگوید : آوا اومدن بیا بیرون .
چادر رنگی ام را سرم میکنم وبه پایین میروم .برای استقبال اول خاله ،عمو وارد میشوند بعد ویدا ودر اخر علی اقا سبد گلی را طرف میگرد میگوید : خدمت شما .
سبد گل را میگیرم سبد گل پر از گل های رز آبی و قرمز هستن گل رز خیلی دوست دارم .
سبد گل را به آشپز خانه میبرم وروی اپن میگذارم در آشپز خانه می مانم تا مامان
با صدای به جوش امدن کتری از فکر بیرون می آیم
،قاشق غذا خوری رو بر میدارم وسه تا قاشق چای در قوری میریزم. و دوباره به فکر میروم .
با صدای مامان به خود می آیم : آوا جان دخترم بیا .
سینی چای را برمیدارم به سمت جمع میروم وقتی مرا میبینند تعجب میکنند وبعد میخندد .
وا چرا میخندد .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼