رمان عشق گمنام پارت ۵۷ آرمان درحالی که داشت از آزمایشگاه بیرون می آمد مارا نگاه میکرد . رفته بود جواب آزمایش را بگیرد علی اقا خواست بره که آرمان نذاشت بره گفت خودم میرم . کم کم رسید طرف ما چهرش غمگین بود رو کرد به علی گفت : علی داداش مثل اینکه نمیشه خواهرم رو بدم دستت . بعد ررو کرد به منو گفت : آوا سوار ماشین شو میریم خونه . علی آقا سریع جواب آزمایشو از آرمان گرفت نگاهش کرد .آرمان هم شروع کرد به خندیدن . مامان : آرمان خجالت بکش الان چه وقت شوخیه . وای داشت قلبم میومد تو دهنم دلم میخواست آرمان رو تیکه تیکه کنم 😩 علی آقا یه نگاه وحشت ناک به آرمان کرد که آرمان ساکت شد . بعد هم علی آقا خندید .فقط من نمیخندیدم این وسط .. بالاخره بساط خنده تموم شد خاله فیروزه: علی مادر الان دیگه بریم محضر . علی :بریم . همگی سوار ماشین ها شدیم راه افتادیم طرف محضر . &قلبه ؟؟ من: قبله . الان دیگه منو علی اقا به هم محرم شدیم . احساس خاصی داشتم هنوز باورم نمیشد . علی آقا دستمو گرفت آروم طوری که من نشنوم گفت: دیگه مال خودم شدی ولی من شنیدم 😊 از محضر اومدیم بیرون خاله فیروزه گفت : شما دوتا برین یکم بگردین ما میریم . علی آقا :باشه از اون ور هم آرمان سویچ ماشین رو داد علی گفت ما با این ماشین میریم شما دو تا هم با اون ماشین برین . وقتی مامان و...رفتن علی رو به من گفت: خب بانو جان سوار شین که بریم یه جای خوب . از لفظ بانو جان احساس خوبی بهم دست داد . سوار شدیم وعلی هم ماشین رو روشن کرد راه افتاد . علی :خب کجا بریم ؟ اروم گفتم : نمیدونم ‌. علی : گلزار شهدا چطوری به دفعه از دهنم پرید:عالیه علی نگاهی بهم انداخت بعد اروم اروم خندید . دیگه هیچی نگفت. صدای گوشیم سکوت ماشین رو شکست ین شماره ی ناشناس بود جواب دادم من:الو بفرمایید ؟ &سلام خوبی آوا خانم. من:شما؟ &من شروین هستم . گوشی رو سریع قطع کردم که علی فهمید گفت :کی بود ؟ من: هی...چ.ی اشتباه گرفته بود . علی : اها ادامه دارد .....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان 🌼