رمان عشق گمنام پارت ۶۴ من:دکتر چی شده . دکتر: بیمار بهشون اومدن ولی... خوشحال شدم ولی نمیدانم چرا دکتر زیاد خوشحال نبود بخاطر همین گفتم :ولی چی... دکتر: بیمار فعلا چیزی رو به یاد نمیارن. من:یعنی چی؟ دکتر: بیمار به احتمال زیاد حافظه شونو از دست دادن . انگار دنیا روی سرم خراب شد ، دستم رو گرفتم به شیشه وبه علی نگاه کردم .یعنی منو نمیشناسه غیر ممکنه نشناسه . خاله فیروزه: دکتر میشه بریم داخل اتاق ؟ دکتر : میشه ولی زیاد ازش سوال نکنین .چون تازه بهشون اومده و..... آرمان ،بابا وعمو را خبر کرده بود بیان بیمارستان . عمو روبه من گفت:بابا جان اول تو برو که میدونم منتظری . من: میشه اول شما برین من آخر از همه برم ؟ عمو بابا مامان و.... تک به تک رفتن . تا بالاخره نوبت به من رسید رفتم داخل . تا من وارد شدم علی نگاهی به من مرد گفت : شما دیگه کی هستی حتما تو دیگه میخواهی بگی زنمی ؟ از حرف علی بغضم گرفت یعنی منو نشناخته . چشمامو بستم آروم گفتم : آره من خانومتم . علی نگام کرد ولی هیچی نگفت : گفت من هیچی یادم نمیاد خواهشا برین بیرون .... من: علی تو واقعا منو نمیشناسی ؟، علی تو چشمام نگاه کرد گفت: نه این نه قلبمو آتیش زد نتونستم خودمو کنترل کنم گفتم ؛من همونیم که به اندازه ی نفرتت به داعش دوستش داشتی علی . علی انگار که کلافه شده باشه گفت: خانم محترم من چیزی یادم نمیاد وهیچ حسی به شما ندارم . بازم دنیا رو سرم خراب شد .با درموندگی کامل نگاهش کردم رفتم بیرون . تا از در اومدم بیرون اشکام سرازیر شدن . ادامه دارد ...🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼