رمان عشق گمنام
پارت ۶۹
اخم هایش در هم میشود روی تخت مینشیند میگوید :باز که شما میشه بگین باز چیکار دارین ؟
سرم را پایین میگیرم که نم اشک را در چشمانم نبیند .وچیزی هم نمی گویم .
انگار که کلافه است میگوید : واقعا نمیدانم چکار کنم .شما همجا هستین ،حتی در گالری ،عکس های گوشیم .
سرم را بلند میکنم یک لحظه به چشم های دیگر نگاه میکنیم .علی سرش را به طرف سمت راست برمیگرداند وگوشی را برمیدارد میگوید : در مورد این عکس بهم بگو .
عکس را نگاه میکنم همان عکسی که برای خرید حقله رفته بودیم ، در حال بستنی خوردن بودیم . با دست های یکدیگر یک قلب درست کرده بودیم .
با دیدن عکس اشک هایم سرازیر میشوند با گریه میگویم:این عکس موقعی که برای خرید حلقه رفته بودیم .بعد از خرید گفتی بریم جایی بستنی بخوریم .
درحال بستنی خوردن بودیم که گفتی بیت یک عکس یادگاری بگیریم .
خودت این ایده را دادی یه یک قلب درست کنیم .
علی پوفی میکشد میگوید:بسه . میخوام تنها باشم خواهشا برو .
اشک هایم را پاک میکنم از اتاق بیرون میروم .
ویدا مرا میبیند که از اتاق علی بیرون امدم به طرفم می آید میگوید :چرا گریه کردی؟چیزی گفت؟
من: نه چیزی نگفت ازم خواست در مورد یه عکس بگم منم از مرور خاطرات گریم گرفت .
ویدا :اخ بمیرم برات .
بعد به یه حالتی میگوید: تا حالا دیده بودی خواهر شوهر قربون صدقه عروسشون بره ؟
خنده ام میگیرد میگویم : از خداشم باشه خواهر شوهرم .
ویدا هم میخندد میگوید:آفرین بخنذ ...
ادامه دارد .....🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼