رمان عشق گمنام
پارت ۳
میگوید: آرمان تو هم کاری به دخترم نداشته باش شیرفهم شد؟
از ته دلم خوشحالم که بابا از من حمایت کرد آرمان نگاهی به من میاندازد میگوید :آوا خانم فقط به خاطر بابا ولت کردم ها .
وبعد هم که میخواهد برود زبونی برایش در می آورم که از چشمان بابا دور نمی ماند ،بابا نگاهم میکند میگوید :از دست شما دوتا انگار نه انگار که بزرگ شدین .
میروم کنار بابا روی مبل مینشینم دستم رو دور گردنش می حلقه میکنم میگویم :بابا جان اگه ما کلکل نکنیم کی از حمایت کنه خو
بابا گونه ام ره میکشد میگوید :از دست تو .
میخندم گونه ی بابا را ماچ میکنم به طرف پله ها میدوم وبه طرف اتاق آرام قدم بر میدارم در اتاقم رو به آرامی باز میکنم و داخل میشوم ،روبه روی آینه می ایستم خودم را در آینه نگاه میکنم چشمانی آبی رنگ ،پوستی سفید ،گونه های پر ،مژه های بلند .از آنالیز کردن خودم دست برمیدارم ،گیره ی روسری ام را در می آوردم وبعد هم خود روسری .
روی تختم دراز میکشم به آینده ی نا معلومم فکر میکنم .
کم کم چشمانم گرم میشود به خواب میروم .
*
با تقه ای که به شیشه ی اتاقم میخورد بیدار میشوم غر غر کنان بلند میشوم وبه طرف پنجره میروم
بازش که میکنم با چهره ی خندان ویدا روبه رو میشوم ویدا صمیمی ترین دوستم وهمسایه مان هست ،اعصابم خورد میشود که از خواب ناز مرا بیرون کشیده است با یک صدای نصبتا عصبانی میگویم :چته تو از خواب بیدارم کردی قرارمون همیشه ساعت ۶بود نه ۴ باید از دست تو اتاقم رو عوض کنم ،بابا پنچره اتاقم سوراخ شد از بس تو هروز میایی دوساعت قبل از قرار با من حرف بزنی و دوباره ساعت ۶هم میاد ،یه دوقم تا خونه ما راه بیشتر نیست که ویدا جان .
ویدا از لحن عصبانی من خنده اش میگیرد میگوید :بابا نه ایول عصبانی هم بهت میاد .
حالا ولش کن امشب بیا خونمون که داداش جانم از کانادا میاد .
از خنده ویدا خنده ام میگیرد ،داداش ویددا چهار سال از منو ویدا بزرگتره وبرای ادامه تحصیل به کانادا رفته از روزی که یادم میاد ویدا اینا اومد این محله داداش ظ رفته بود کانادا ومن تا به حال ندیدمش ،دلم میخواهد ببینمش از بس که ویدا ازش تعریف میکند ،خانواده ی ویدا بسیار مذهبی اند .نمیدونم داداشش هم مهبی هست یا نه .با حرف ویدا از فکر خیال بیرون اومدم :کجای تو من دیگه برم که کار دارم یادت نره بیایی
من:باشه ،راستی دفعه اخرت باشه که اینجوری به من اطلاع میدی قرار شد موقع حرف زدن با هم اینجوری صحبت کنیم از خبر دادن .
ویدا:باشه بابا ،خدافظ
ادامه دارد.......🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀