بسیار کلنجار رفت،، با مرغابی‌ها و بعد با میخِ در... نمی‌گذاشتند برود، هرکدام می‌پرسیدند: چرا... ؟! آرام درگوششان‌ گفت: «دلتنگِ فاطمه‌ام.» 💔