رمان عشق گمنام پارت ۱۰ * وارد کلاس میشوم ودر ردیف اول میشنم ومنتظر استاد . یکی از پسر های کلاس نگاه به من میکند چشمک میزند اعصابم خورد میشود از کلاس بیرون میرم . هی زیر لب غر غر میکنم :پسره ی بیشعور و.... همین یه کلاس امروز هم برایم زهر شد . میخوا هم از در ورودی دانشگاه خارج بشوم که برادر ویدا را میبینم همان موقع یادم می آید که کجا اورا دیدم در ساعت فروشی دیدمش . از کنارم رد میشود . من هم از در دانشگاه بیرون میروم ،گوشی ام را در می آورم به آرمان زنگ میزنم بعد از سه تا بوق جوابم را میدهد :بله ابجی من:داداش کجایی ؟. دارم میرم حوزه من:میتونی بیایی دنبالم میخوام برم خونه داداش انگار که تعجب میکند میگوید:تو که الان رفتی همین زودی تموم شد ؟ جواب میدهم نه :حوصله نداشتم داداش انگار که قانع نشده میگوید: نمیدونم والا من ۵دقیقه دیگه امتحان دارم فکر نکنم بتونم بیام دنبالت صبر کن به دوستم که مطمئنه میگم بیاد دنبالت . من:نه داداش ولش کن زشته خودم یه اسنپ میگیرم میرم . ارمان:باشه سوار اسنپ شدی به من یه پیام بده . من:باشه خداحافظ ارمان:یا علی * بعد از اینکه سوار اسنپ میشوم به ارمان پیام میدهم . ۲۰دقیقه بعد به خونه میرسم با پیاده شدن من از ماشین ،ماشین ویدا که برادرش سوار ش بود توی کوچه میپیچد . من هم به داخل خانه میروم . در هال راباز میکنم سلام میکنم :سلام . مامان از داخل آشپزخانه جوابم را میدهد . من هم به داخل اتاقم میروم . کمی اتاقم را مرتب میکنم واز کتابخانه ی اتاقم کتاب یادت باشد را برمیدارم روی تختم دراز میکشم شروع میکنم به خواندن کتاب . ** یک ماه بعد لباس هایم را میپوشم وبرای رفتن به خانه ی ویدا اینا از پله ها پایین می آیم ،یادم می آید که جزوه ام را نیاوردم دوباره به بالا میروم جزوه ام را که داخل کیفم بود را بیرون می آوردم که همراه جزوه جعبه ای می افتد جعبه را برمیدارم درش را باز میکنم :اینکه ساعتیه که برای داداش....خریدم . یادم رفت که این رو آن شب به برادر ویدا بدهم . الان هم که نمی شود نمی دانم حکمتش چیه ؟ جعبه ی ساعت را در کشوی میز تحریر میزارم . وجزوه را دستم میگیرم از پله ها پایین میروم . ادامه دارد.......🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 ✨✨ 💔