رمان عشق گمنام پارت ۲۰ وقتی به مسجد رسیدیم علی اقا به طرف برادران رفت منو ویدا هم به طرف خواهران رفتیم . نماز رو به صورت جماعت خوندیم . بعد از نماز کم کم خانم ها رفتن فقط منو ویدا توی مسجد موندیم . رو مو میکنم طرف ویدا میگویم :ویدا بیا بریم دیگه . ویدا همینجوری که سرش توی زیارت نامه هست میگوید :الان صبر کن اخراشه . بعد از ۵دقیقه با ویدا به طرف جا کفشی نماز خونه حرکت میکنیم . کفش هایمان را میپوشیم واز در مسجد خارج میشویم دروبرم رو نگاه میکنم ،ولی آرمان وعلی آقا رو نمی بینم روبه ویدا میگویم :ویدا من یه زنگ بزنم به آرمان ببینم کجان چون این ورا نیستن . ویدا:باشه گوشی ام رو از جیب مانتو ام بیرون می آورم وبه مخاطبین میروم شماره ی آرمان را میگیرم . یک بوق ....دو بوق ....سه بوق .... وبعد هم صدای آرمان در گوشی میپیچد . ارمان:بله من:آرمان شما کجایین هرچی نگاه میکنیم نیستین . آرمان:آوا ما اومدیم کنار ماشین اگه میتونین بیایین اینجا . من:باشه الان میاییم . تماس رو قطع میکنم .داخل جیب مانتو هم می گذارم . ویدا:چی گفت کجان ؟ من:طرف ماشین هستن بیا بریم . با ویدا به طرف جای ماشین حرکت میکنیم . من:ویدا نگاه اونجان . ** آرمان :چرا شما اینقدر دیر کردین؟ نگاهی به ویدا میکنم میگویم: خب دیگه دیر شد . علی اقا:خب حالا سوار شین بریم جایی که قول داده بودم . ویدا:داداش بریم همونجایی که اون هفته ای رفتیم . علی اقا : باش . همگی سوار ماشین شدیم و علی اقا هم به طرف یه رستوران راه افتاد . ماشین توی سکوت بود که علی اقا از ارمان پرسید : آرمان تو پسر آقای رجایی رو میشناسی؟. آرمان کمی توی فکر میرود میگوید :من ی رجایی میشناسم که اونم همسایمون هسته . علی اقا :اره همین همسایه ،پسرش رو میشناسی؟ آرمان :پسرش رو آره چطور مگه؟ علی اقا:هیچی فقط چطور آدمی هست؟ آرمان : پسری کل شق از خود راضی ،یبارم باهاش دعوا کردم ،اومده راست تو چشمام میگه افتخار دوستی میدین امشب بریم مهمونی . منم بهش گفتم نه که دعوا شد فکر کنم از نه گفتن خوشش نمیاد . ادامه دارد .....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 💔 ⛅️