🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت18
صدای اذان مسجد نسیم دلنشینی را سمتم نشانه گرفت.
- بلند شو دخترم
به حرفش بی اختیار گوش کردم. کیسه هارا برداشتم و پشت سرش شروع به حرکت کردم نزدیک مسجد که رسیدم
سست شدم ؛ ایستادم!
من با این آرایش و مانتو چه طور وارد مسجد شوم؟
حرمت و احترام مسجد را حاج بابا خوب یادم داده بود.
بی بی که دید ایستاده ام رو کرد به من ومتعجب پرسید:
- چرا نمی آیی؟
باز هم خِجل لب زدم
من وضو نگرفتم، چادر هم نیاوردم.
بی بی با لبخند گفت:
- وضوخانه همین کنار در است من هم می خواهم وضو بگیرم بیا عزیزم.
به وضوخانه که رسیدم سریع آرایشم را پاک کردم و وضو گرفتم.
در آینه ی روبه رو دیدم که بی بی با خنده ای شیرین و محبتی مادرانه، چیزی که سالها در حصرتش بودم به طرفم می آمد.
- دخترم این چادر را از مکًه آوردم.
مسجد النبی را با این چادر طواف کردم.
دخترحاج آقا علوی این هدیه را از من قبول می کنی؟
دوست داشتم بپرسم به خاطر پدرم چنین مهربان محبت می کنید؟
یا من زیادی مورد عنایت خدا هستم که شما را دیدم!
سکوتم را که دید. چادر را باز کرد و روی سرم انداخت چادری با گلهای فیروزه ای...
-زیبا بودی زیباتر شدی عزیزم
خوشحال از حسی که داشتم لبخندی زدم وتشکری کردم که به سمت مسجد راه افتادیم.
با چه حسرتی اطراف رانگاه می کردم.
داخل حوض دنبال قایق های بچگی ام می گشتم.
انگار دنبال رد پایی از زندگی بودم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸