🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت20 فارغ از دنیای اطرافم به کارم مشغول بودم که گوشی داخل جیبم به صدا در آمد تا گوشی را برداشتم با دیدن شماره ی خانه یادم آمد امشب مهمانی ؛ نه چندان دلچسب انتظارم را می کشید. به گوشه ای از مسجد رفتم تماس را وصل کردم که ملوک با حرص گفت: - هیچ معلوم هست کجایی؟ - سلام جایی کار واجب پی... نگاهی به گوشی انداختم. خاموش بودن گوشی نشان از بی فکری ام می داد. شارژ تمام کرد و گوشی ام خاموشی شد بود. بی بی را کنارم دیدم که با نگرانی پرسید: - دخترم چیزی شده؟ - از خانه تماس داشتم که شارژگوشی ام تمام شد الان هم خاموش شده است. دست در کیف همراهش کرد و گوشیش را جلویم گرفت. - بیا عزیزم زنگ بزن تا خانواده ات نگرانت نشوند. - نیاز نیست... هنوز حرفم تمام نشده بود که گوشی رادر دستم گذاشت و به طرف جمعیت حرکت کرد. تعارف را جایز ندانستم. باید به خانه خبر می دادم که کارم طول کشیده است. شماره ی خانه را گرفتم که ملوک جواب داد. -الو... - سلام، شارژ گوشی ام تمام شد. من کارم بیرون طول کشیده شاید دیرتر به خانه برسم. -رها تویی؟ زود بیا خانه ؛ تا نیم ساعت دیگر مهمان ها می آیند. از لجش گفتم: - مشخص نیست کی کارم تمام شود. من باید برم فعلا... گوشی راقطع کردم پیش بی بی رفتم و نشستم. همان طور که در مفاتیح دنبال دعا می گشت گفت: - الان دعای کمیل شروع میشود دعا را برایم پیدا می کنی؟ مفاتیح را گرفتم و از فهرست دعای کمیل را پیدا کردم. همان طورکه مفاتیح را به دستش می دادم گفت: - خدا خیرت بدهد. گوشی را به طرفش گرفتم وتشکری کردم و گفتم: - شرمنده بی بی جان من باید بروم. همان موقع بود که صدای دلنشین دعای کمیل فضای مسجد را پر کرد. 🍁نویسنده طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸