🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت26 بی بی، در سالن روی کناره نشست و پاهایش را دراز کرد و نفس راحتی کشید. همان موقع نرگس با سینی چای آمد و کنارش نشست و صدا کرد - عموعلی ؛ بیا میخواهم دادگاه بی بی را بگیرم. سید علی کتاب به دست آمد و کنارشان نشست و با اخم گفت: - چی میگی فندوق خانم، امتحان دارم باید درس بخوانم ولی این جیغ جیغ کردن هایت نمی گذارد. - عموووووو گوش کن بی بی چی میگه! سید علی همان طور که چای بی بی را جلویش می گذاشت گفت: - جانم بی بی جان بی بی تشکری کرد و گفت: شما حاج آقاعلوی بازاری را می شناسید؟ همان که روبه روی مسجد خانه داشتند چند سالی هست از اینجا رفتند. - آره حاج آقا را یادم هست. چیزی شده؟ - نه مادر امروز در پارک دختر حاج آقا را دیدم کمکم کرد پلاستیک ها را تا مسجد آوردیم و نذری ها را با خانم ها پخش کردند. بعد از دعای کمیل رفت. نرگس پرید وسط حرف بی بی و سریع گفت: - خدا اجرش بده دلیل نشد بهش بگید نوه ؛ حالا اسمش چی هست خانم خوشکله؟ - اسمش رهاست، خوشکل هم که خیلی هست. - بی بی داشتیم؟ دیگر باشما قهر کردم همان طورکه سید علی به طرف اتاقش می رفت گفت: - خدا خیرش بدهد. نرگس خانم شماهم خواهشاً آرام ناز بیاور برای بی بی من درس دارم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸