🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت29
- سلام بی بی جان، حالتان خوبه؟
من خیلی وقت نیست که آمدم.
بی بی با لحن شیرینش گفت:
- الهی شکر مادر، نفسی میاد.
- ان شاالله سلامت باشید،
بی بی جان خیلی دلم برایتان تنگ شده بود.
- دختر گلم من هم دلتنگت بودم
یکباره یادم آمد شماره ی منزلتان داخل گوشی ذخیره شده گفتم بهتره احوالت را بپرسم.
رها خواست جوابی برای محبت های
بی بی بدهد که صدای دلگیر نرگس آمد.
-منم هویج هستم!
احتمالا وجودم احساس نشده!
بی بی خنده ای بامزه کرد.
منم با خجالت دستم را به طرفش گرفتم و گفتم:
- شرمنده نرگس خانم بی بی را که دیدم حواسم پرت شد.
نرگس هم با لبخند دستم را گرفت و گفت:
- بله، همیشه همین طوراست بی بی جلوی درخشش من را میگیرد.
اصلا جایی که بی بی باشد من خریدار ندارم.
بی بی گفت:
- برویم، برویم دخترها الان است که اذان را بگویند.
نرگس با، بامزگی گفت:
الان بی بی جان من داشتم معرفی
می شدم، جفت پا آمدی وسط سخنرانیم
بی بی، احساس می کنم به من حسادت می کنی!
راستش را بگو درکت می کنم.
آخر جذابیت من هم حسادت داره!
بی بی با چشم های گرد شده به نرگس نگاه می کرد که نرگس ادامه داد.
- باشه عزیزم،
رسیدم خانه برای بامزگی و خوشمزگی ام اسپند دود می کنم.
بابا دیگه خودم عادت کردم نیاز به یادآوری نیست.
خدایی این همه جذابیت برای آدم فقط دردسر است.
از صحبت های نرگس خنده ام گرفته بود، که بی بی گفت:
- برویم رها جان این نرگس اگر پا به پایش بگذارم تا صبح می خواهد حرف بزند.
نرگس هم رو کرد به من و با شوخی گفت:
- آره برویم رها جان بی بی دوست ندارد صحبت حسادتش پیش بیاید.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸