💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#Part2
بعد از نماز برای مراسم قرائت قرآن ماندم. گوشه ای نشسته بودم و به دیوار تکیه زده بودم؛ با آرامش صحفات قرآن را ورق می زدم تا به سوره ی مائده برسم...
با نشستن دستی روی شانه ام از جا پریدم و حال معنوی ام را به کل از دست دادم.
- سلام خانوم خانوما!
با شنیدن صدای آشنای غزاله نفس حبس شده ام را بیرون فرستادم. سرم را بلند کردم تا چهره اش را ببینم؛ مثل همیشه نیشش باز بود و دندان های ارتودنسی شده اش را به نمایش گذاشته بود. اخم کردم و آرام گفتم: ترسیدم!
لبخند شیطانی اش را تحویلم داد و کنارم نشست؛ آرنجش را روی زانو ام گذاشت و دستش را زیر چانه اش زد و همانند من به صفحه ی قرآن که رو به رویمان باز بود، زل زد. بعد چند دقیقه به حرف آمد.
- عجبی، این ورا پیدات شد!
بدون آن که نگاهش کنم، شمرده شمرده گفتم: تو چی؟! لااقل سر ساعت بیا که به یه نمازی برسی!
صاف نشست و به چهره ام خیره شد.
- مامانم کلاس داشت، مجبور شدم راحله رو نگه دارم...
پوزخندی تحویلش دادم و زیر چشمی نگاهش کردم.
- بهتر نبود همون تو خونه می موندی بچه داری می کردی؟
به چشمان عسلی رنگش زل زدم و در حالی که سعی می کردم صدای خنده ام بلند نشود، ادامه دادم: دیگه چرا اومدی؟!
چشم هایش را ریز کرد و نگاه بدی به من انداخت.
- دیوونه! بخاطر تو اومدم!
دستم را دور گردنش حلقه کردم، دست دیگرم را روی بینی ام گذاشتم و آهسته گفتم: هیس، چرا داد می زنی؟
خودش را از من جدا کرد و لبخند گرمی زد.
- باشه، تو هیچی نگو، من داد نمی زنم.
نگاهم را از او گرفتم، ته مانده ی خنده ام را روی لب هایم حفظ کردم.
◍⃟♥️••___________________