💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه
#Part11
شانه را برداشتم و در موهایم کشیدم؛ خیره به چهره ام در آیینه بودم، به آن چشم های روشن قهوه ای... آیا من واقعا زیبا بودم؟ بابا می گفت چشم های تو شبیه چشم های مادربزرگت است، همان قدر زیبا و همان قدر گیرا... اما من دوست داشتم چشم هایم همانند غزاله بود، رنگ عسل، درست مثل چشم های یک آهوی وحشی...
سرم را کمی کج کردم؛ اگر چشم های من عسلی بود پوستم سفیدتر از این به نظر می رسید. شاید اگر یک جفت چشم عسلی درشت داشتم دیگر دماغ کوچکم به چشم نمی آمد...
کلافه از آیینه جدا شدم و شانه ام را روی میز توالت گذاشتم. چرا وقتی می خواهم ذهنم را به یک سمت نکشانم خیال های پوچ و مزخرف می بافم؟ روی تخت نشستم و دوباره صدای حنانه در گوشم پیچید: اره، اتاق داداش محسنم بود؛ مگه تو نمی دونستی؟
خودم را روی تخت پرت کردم و زیرلب گفتم: آخه منه احمق از کجا بدونم؟ وقتی همین چند وقت پیش اومدید خونه ی جدیدتون من از کجا باید بدونم؟
به طرز عجیبی خون خونم را می خورد؛ دستم را مشت کردم و به دیوار کوباندم.
- آخ!
نزدیک بود اشکم در بیاید. با ناله گفتم: آخه من از کجا بدونم؟!
غلت زدم و صورتم را در بالش فرو کردم.
- من از کجا بدونم؟!
تقریبا داشتم فریاد می زدم، ولی صدایم در بالش خفه می شد. کمی که حالم بهتر شد گوشی ام را برداشتم. با دیدن ساعت گوشی که خبر از ساعت دوازده شب را می داد، فهمیدم که دوباره بی خوابی به سرم زده است...
به صحفه ی چت غزاله رفتم و برایش تایپ کردم: هعی بیداری آهوی وحشی من؟!
بیش از حد دقیقه چشمانم را به صحفه ی گوشی دوختم تا بلکه جواب دهد، ولی جواب نداد که نداد...
دوباره آن اتاق، آن جمله و آن ورود ناگهانی اش جلوی چشمانم رژه رفت.
اخم کردم و زیرلب گفتم: عاشق شده؟!
موهایم که آزادانه اطرافم را پر کرده بودند را پشت گوش انداختم و دوباره سعی کردم آن خط خوش را به یاد بیاورم...
- من از آن روز که در بند توام آزادم...
کمی فکر کردم، واقعا نکند عاشق شده باشد... لب هایم به خنده کش آمدند.
- آخ جون یه عروسی افتادیم!...
به قلم: حوریا . .🌸
◍⃟♥️••___________________