💛|به‌نام‌نور|°🍂 🌱 دست غزاله را در دستانم قفل کردم و با هم پله های سالن را دو به یکی پایین آمدیم. - خب؟ بعدش چی شد؟ غزاله ذوق زده گفت: گفتم یه دوست دست پا چلفتی هم دارم که کمکم می کنه. به حیاط مدرسه که رسیدیم، گفتم: حالا مثلا از من تعریف کردی؟! خندید. - آره... روی نیمکت همیشگی مان نشستیم، نیمکتی که گوشه ای دنج از حیاط مدرسه قرار گرفته بود. ساندویچ کتلتم را نصف کردم و به غزاله دادم. - خب... پس حسابی آبروی من رو بردی... با یک لبخند، دندان های ارتودنسی شده ی تمیزش را به رخم کشید و سپس یک گاز بزرگ از ساندویچش گرفت. در حالی که با سر قمقمه ام بازی می کردم، گفتم: با زینب دوستی؟ وقتی محتویات دهانش را قورت داد، گفت: آره، یه سالی می شه با هم کلاس قرآن می ریم... البته زیاد باهاش صمیمی نیستم، ولی در کل دختر خیلی خوبیه! تک سرفه ای کرد و با صدای خفه ای ادامه داد: بده من اون قمقمه رو! تو گلوم گیر کرده، پایین نمیره... با لحن شیطنت آمیزی گفتم: آه من بود، به جونت نچسبید! بعد خندیدم. غزاله خم شد و قمقمه را از دستم قاپید. - بیخود! در قمقمه را باز کرد و تا خواست بخورد بلند گفتم: آبشاری بخور! تا صدای زنگ از سالن بلند شد، غزاله هول شد و آب در گلویش پرید. شروع کرد به سرفه کردن. به صورت قرمز و چشم هایی که از فرط سرفه اشک آلود شده بود نگاه کردم و غش غش خندیدم... با اشاره و به سختی گفت که به کمرش بزنم. در حالی که می خندیدم محکم روی کتفش زدم. - خانوم ها، بفرمائید کلاس! با صدای خانم هوشمند که دور حیاط قدم زنان سوت می زد و با صدای زنانه اش بچه ها را از حیاط جمع می کرد، جدی شدم. غزاله که کمی حالش بهتر شده بود، گفت: خدا نکشتت سوگند...! از همان لبخندهای دندان نمای خودش زدم، نامحسوس ساندویچ دست نخورده‌ام را در جیبم چپاندم و سریع و فرز قمقمه را از دست غزاله گرفتم و به سمت در سالن دویدم. - وایسا ببینم! جلو در نفسم برید، دیگر توان نداشتم... نفس عمیق کشیدم و هوا را با تمام سلول های بدنم بلعیدم... غزاله آرام به سمتم قدم بر‌می داشت، به راحتی می‌توانستم حدس بزنم که دارد برایم خط و نشان می‌کشد. در حالی که می‌خندیدم گفتم: خدایا خودت به خیر بگذرون به قلم: حوریا . .🦋 ◍⃟♥️••___________________