📚 💎 اصالت چیست𒈟 داستان اصالت👇🏻☘ در روزگاران قدیم درب قصر یکی از پادشاهان لکه سیاهی افتاده بود , خادمین و درباریان هر کاری می کردند و هر جا که ممکن بود رفتند ولی نتوانستد لکه را از بین ببرند . مرد فقیری از این موضوع مطلع شد , گفت : من می دانم چرا درب قصر پادشاه سیاه شده است . مرد فقیر را پیش پادشاه بردند , پادشاه از آن مرد فقیر علت لکه سیاه درب را پرسید . مرد فقیر در جواب‌ پادشاه گفت : داخل درب گرانبهای قصر شما کِرمی هست که دارد از داخل درب را می خورد . پادشاه به اوخندید و گفت : ای مردک مگر می شود در داخل درب کرم زندگی کند ؟ مرد فقیر گفت : ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد . پادشاه گفت : باشه دستور می دهم درب را خراب کنند , اگر نبود گردنت را می زنم . مرد بیچاره پذیرفت , وقتی در را شکافتند دیدند کِرمی زیر قسمت لکه سیاهی رنگ وجود دارد . پادشاه از پاسخ او خوشش آمد و دستور داد مرد فقیر را به گوشه ای از آشپزخانه برده و مقداری از پس مانده غذاها به او بدهند . روز بعد پادشاه که سوار بر مرکب یکی از اسبانش شد بود رو به مرد فقیر کرد و گفت : این بهترین اسب من است نظر تو چیست ؟ مرد فقیر گفت : شاید این اسب در تند دویدن بهترین باشد که هست , ولی یک ایرادی نیز دارد . پادشاه سوال کرد ای مرد بگو ببینم چه ایرادی ؟ مرد فقیر گفت : این اسب در اوج دویدن هم که باشد , وقتی رودخانه ای ببیند به درون آب می پرد . پادشاه باورش نشد , برای امتحان صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت , اسب با دیدن رودخانه سریع خودش را درون آب انداخت , پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند . وقتی فقیر را نزد پادشاه آوردند , پادشاه از او سوال کرد , مردک بگو دیگر چه میدانی ؟ مرد که به شدت می ترسید با ترس گفت : می دانم که تو شاهزاده نیستی ! پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند , ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت . پادشاه نزد مادرش رفت و گفت : ای مادر , راستش را بگو من کیستم ؟ این درست است که شاهزاده نیستم ؟ مادرش بعد از کمی طَفره رفتن گفت : حقیقت دارد پسرم , من و شاه از داشتن بچه بی بهره بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم , وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد , تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم ! بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد . پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست و از سر دانایی او پرسید . مرد فقیر گفت : علت سیاهی در را از آنجایی فهمیدم که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمی رود . علاقه اسب به آب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند , فهمیدم که در زمان کُره بودن هنگام چریدن در چراگاه حتما روزی از شیر گاومیشی خوراک کرده و حتما به آب تنی علاقه مند شده . پادشاه پرسید اصالت مرا چگونه فهمیدی ؟ فقیر گفت : من پاسخ دو سئوال مهم زندگی ات را به تو دادم , ولی تو به جای پاداش دو شب مرا به گوشه ای از آشپز خانه فرستادی و‌ غذای پسمانده درباریان را دادی , چون این کار تو را دور از کرامت یک شاهزاده دیدم , فهمیدم تو شاهزاده نیستی . *یادمان باشد خصایص ما انسان ها ذاتی است .* هیچگاه آدم کوچک , بزرگ نمی شود و بر عکس , هیچوقت بزرگ و بزرگ زاده کوچک نمی شود . نه هر گرسنه ای فقیر است و نه هر بزرگی ، بزرگوار . *پس‌ نتیجه می گیریم* مهم اصالت و ریشه آدماست و در چه مکتب و مسلکی و چگونه محیطی تربیت یافته است . 💐تو اول بگو با کیان زیستی💐 *من آنگه بگویم که تو کیستی🌸🌸