🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... _بسه بابا حالمو بهم زدید چقدر تظاهر ؟ چقدر فیلم ؟ بس کن... +صبر...کن...بهت...توضیح...بدم _هرچیزی که نیاز بود رو شنیدم دیگه حتی صداتم نمیخوام بشنوم چادر نمازی که سرم بود رو پرت کردم گوشه ای و با عجله زدم بیرون سریع کفش هام رو پوشیدم و رفتم وسط جایی که اکثرا اونجا ایستاده بودن و داد زدم _تو این خراب شده یه قارقارک پیدا میشه ؟ یه مرد به طرفم اومد ×چه خبرته خانم؟ اینجا رو گزاشتی رو سرت از پشت سرم یه صدایی اومد +اونجا چه خبره ؟ ×والا نمیدونم قربان این خانم داد و هوار راه انداخته برگشتم طرفش یه مرد با لباس سپاهی بود اومد جلوتر و با چند متر فاصله با هم ایستاد سرشو انداخت پایین و سلام زیر لبی کرد که بی جواب موند +چی شده خواهرم؟ _اولا من خواهر تو نیستم دوما اولا ... سوما با همین جانماز آب کشیدناتون مغز مردمو شست و شو میدید مرده شور همتونو ببره با صدایی که رگه های عصبانیت توش موج میزد گفت : +از شما سوال کردم چی شده؟ _من دیگه نمیخوام اینجا بمونم +مگه اینجا مهد کودکه که هر وقت بخواید بیاید و هر وقت نخواید برید ؟ این خیلی حاضر جواب بود و همین اعصابمو خط خطی می کرد ... ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃