متوجه سنگینی نگاهی شدم
همینو کم داشتم ، این چی میگه این وسط؟
داشتم نگاش میکردم که خم شد کنار گوشم و با لحن خاصی گفت: این بی ادبیتو بی جواب نمیزارم کوچولو😏
انقدر نزدیکم شده بود که هرم نفس هاش حالمو بد میکرد😣
اومدم یه چی بهش بگم که خودش پیش دستی کرد راشو کشید رفت...
مردم رد دادن دیگه☹️
اون روز حرفشو جدی نگرفتم
فکر نمیکردم یه ادم بتونه انقدر کینه ای باشه...
.
.
دیدم سپیده با رنگ پریده داره میاد سمتم
سپیده: وای حلی بدبخت شدیم 😢😢
حلما_چیشده😕
سپیده:حسین😢 حسینتون جلوی دره خیلیی هم عصبانیه گفت گفت بگم هرچه زودتر بری پایین😰😰
سپیده: حلما جومم اروم باش بیا برو تا نیومده بالا خیلی عصبانی بود میترسم زنگ بزنه پلیس😢😢
حلما: هااان باشه باشه بزار اماده شم میرم الان
وای یعنی الان حسین به بابا گفته؟ چه برخوردی در انتظارمه 😭هرچی باشه حقمه😓😥
..........
درو باز کردم که😭
نمیشه که 😂
بقیش اینجاس بدو بدو👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1328283780C52925a15ce