•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• با صدای مژده به خودم اومدم و از ماشین پیاده شدم . رنگم زرد زرد شده بود ، حالت تهوع شدیدی داشتم ، صورتم بی روح بود و توان راه رفتن نداشتم . مدام پاهام سست میشد و مثل یک مُرده متحرک بودم . پشت سر مژده ایستادم و چادرم رو بیشتر جلوی صورتم کشیدم . کاوه با یه یا الله وارد خونه شد و من هم همراه مژده وارد شدم . حیاط خیلی زیبا و با صفایی داشتند ، یه باغچه بزرگ سمت چپ حیاط و دور تا دورش هم گلدون های رنگارنگ چیده شده بود . درخت خیلی بزرگی هم داخل باغچه کاشته بودند که سایش کل حیاط رو پوشونده بود. چند تا خانوم مسن توی حیاط مشغول تمیز کردن سبزی ها بودند . کاوه کنار گوش مژده چیزایی گفت و نگاهی به من انداخت و از خونه خارج شد . به در هال که رسیدیم همین که خواستم دستگیره رو فشار بدم در باز شد . خجالت زده سرم رو پایین انداختم که با شنیدن صدای آشنایی کل بدنم به لرزه افتاد. حجتی با تته پته گفت . + سلام خانم محمدی ، تبریک میگم . خوش اومدید ، شرمنده برای مراسم شما بنده ماموریت بودم و قسمت نشد که بیام . با شنیدن صداش اشک به چشمام هجوم آورد ولی سرم رو بلند نکردم و همون جوری به زمین زل زدم . مژده تشکری کرد و گفت : + مروا جان یکم میری اون ورتر . درست جلوی در ایستاده بودم و اینجوری نه حجتی می تونست بیاد بیرون نه مژده میتونست بره داخل . سرم رو که بلند کردم باهاش چشم تو چشم شدم ، دهنش از تعجب باز موند ، فکرش رو نمی کرد که دختر چادری روبروش همون مروای گستاخ راهیان نور باشه . با دیدنش توی کت و شلوار مشکی قطره اشکی از چشمم پایین افتاد و باعث شد که خجالت زده سرم رو پایین بندازم . با صدایی که پر از بغض بود و میلرزید گفتم : - سلام ، تبریک میگم آقای حجتی ، خوشبخت بشید . بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه از کنارش رد شدم و توی راهرو ایستادم ، چند قطره اشک از چشمم پایین اومد که سریع با دستم پاکشون کردم . + مروا خوبی تو ؟! چت شد یهو ؟ لبخند بی روحی زدم . - هیچی نیست بابا ، صبحونه نخوردم یکم معده درد دارم . نگاهم رو به خونه دوختم . وقتی در هال رو باز میکردی سمت چپش یه راه پله بود که به طبقه بالا ختم میشد و روبروی در هال هم یعنی زیر راه پله ها یه سالن خیلی بزرگ بود . دکوراسیون خونه سفید و طوسی بود ، از کنار پله ها رد شدیم و وارد سالن شدیم ، درست زیر راه پله و سمت چپ سالن یه آشپزخونه خیلی بزرگ بود ، میز ناهارخوریشون هم سفید و طوسی بود . نگاهم رو از خونه گرفتم و به مژده دوختم . در همین حین آیه با یه لباس ساتن نقره ای رنگ خیلی بلند جلومون ظاهر شد . لبخند پهنی زدم . - سلام بر آیه جان . چه خوشگل شدی عزیزم . آیه در آغوش گرفتم که من هم دستام رو دور کمرش حلقه کردم . × سلام عزیزم ‌، خوش اومدی . از آغوشش جدا شدم که رو به مژده گفت : × چرا اومدین اینجا ؟! اینجا که کسی نیست ، مامان اینا طبقه بالا هستن . همراه با آیه هم قدم شدیم و به سمت طبقه بالا رفتیم . روی هر پله که پا میذاشتم قلبم فشرده و فشرده تر می شد و نفس کشیدن برام سخت تر . وقتی صدای خنده هاشون رو از بالا میشنیدم حالت تهوعم بیشتر میشد . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •