•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• پشت سر آیه ایستادم و از پشت پیراهن رو جلوی صورتش گرفتم . - ‌اجی مجی لا ترجی . صدای خندش بلند شد و پارچ رو پایین گذاشت. پیراهن رو از دستم گرفت و به سمتم چرخید. ‌+ وای مروا این چه کاریه آخه ‌؟! چرا زحمت کشیدی گلم ، خیلی خوشگله ممنونم. یک خط لبخند محو روی صورتم نقش بست. - خواهش میکنم عزیزم ، کاری نکردم. الان دیگه وقتشه که این لباس ها رو عوض کنی خوشگل خانوم. لبخندش محو شد و پیراهن رو ، روی صندلی گذاشت. دوباره به سمت پارچ رفت و شروع کرد به شربت ریختن. دستم رو ، روی شونش قرار دادم. - آیه جونی باز شروع کردی ؟! گل من آخه الان پنجاه روز گذشته ، اون خدابیامرز هم راضی نیست که تو اینقدر به خودت سخت بگیری ، مگه با این لباس های سیاه راحیل برمیگرده ؟! بر نمی گرده دیگه . حالا برای احترام میپوشی و این رسم و رسوم ها باشه قبول ، ولی آخه پنجاه روز ؟! مژده که راضی شد لباس هاش رو تعویض کنه ، حالا ... احساس کردم شونه هاش لرزید ، برای همین ادامه ندادم و بیشتر بهش نزدیک شدم. دستم رو زیر چونش گذاشتم و سرش رو بلند کردم. - ‌ناراحتت کردم ؟! ببخشید عزیزم ، اصلا هدف من این نبود. هق هقش بلند شد و روی زمین افتاد ، فکر نمی کردم با یه جمله اینقدر احساساتی بشه. ‌با گریه گفت : + م ... مروا . داداشم ... ابرویی بالا انداختم و دستام رو دو طرف صورتش قرار دادم. - داداشت چی فدات شم من. گریه نکن عزیزم. با انگشت شستم اشک هاش رو پاک کردم که نفس کلافه ای کشید. ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •