#قسمت ۴۱۰
مجید را متقاعد کنم که به خاطر من هم که شده، قدمی به سمت مذهب اهل تسنن بردارد و مجید اصلا
ً به این چیزها فکر نمیکرد که با لحنی مهربان پاسخ داد:
»راستش من میخوام بیام با بابا صحبت کنم. گفتم اگه موافق باشی، همین فردا
بیام باهاش صحبت کنم که اجازه بده تو بیای یه جای دیگه با من زندگی کنی،
ولی با خونواده ات هم رفت و آمد داشته باشیم. اینجوری هم دل نوریه خنک میشه
که ما تو اون خونه نیستیم، هم تو با خونواده ات ارتباط داری!« از تصور اینکه مجید
با پدر روبرو شود و بفهمد که من تقاضای طلاق داده ام، بند دلم پاره شد که دستپاچه جواب دادم: »نه! اصلا
ً این کار رو نکن! بابا هنوز خیلی عصبانیه! اگه
بیای اینجا دوباره باهات درگیر میشه! تو رو خدا این کارو نکن!« و خدا شاهد بود
که اگر ماجرای تقاضای طلاق هم در میان نبود، باز هم نمیخواستم مجید با پدر
ملاقاتی داشته باشد که پدر حتی از شنیدن نام مجید، یک پارچه آتش غیظ و
غضب میشد و اطمینان داشتم حداقل تا زمانی که مجید سنی نشده باشد،
پاسخ او را جز با فحاشی و هتا کی نخواهد داد که با ناراحتی ادامه دادم: »تازه مگه
نشنیدی اونشب بابای نوریه چی گفت؟ گفت اگه من با تو زندگی کنم، بابا حتی
باید اسم من رو از تو شناسنامه اش پا ک کنه! برای بابا هم که حکم نوریه و
خونواده اش، حکم خداست!« که از اینهمه بردگی پدر، گُر گرفت و با عصبانیت
به میان حرفم آمد: »الهه! من اگه تا الآنم کوتاه اومدم و هیچ کاری نکردم، فقط به
ِ خاطر تو و حوریه بوده! به خداوندی خدا اگه قرار باشه اینجوری برام تعیین تکلیف
کنن، با مأمور میام در خونه! من هنوز مستأجر اون خونه هستم، تو هم زن منی!
احدی هم نمیتونه برای زن و زندگیام تصمیم بگیره!« در برابر موج خروشان
خشمش، سکوت کردم تا خودش با لحنی نرم تر ادامه دهد: »الهه جان! من تا
اونجایی که بتونم یه کاری میکنم که آب تو دل تو تکون نخوره! الآنم میخوام این
ماجرا یه جوری حل شه که تو اذیت نشی! به خدا هر شب تا صبح خوابم نمیبره و
فقط دنبال یه راهی میگردم که تو راضی باشی! به جون خودت که از همه دنیا برام
عزیزتره، من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی! وگرنه یه شب هم این وضع
@mohabbatkhoda