#قسمت ۵۵۱
وقتی ماجرای معجزه این خانه را شنید، چه حالی شد و نمیتوانست باور کند که
به دیدارمان آمد تا به چشم خود ببیند که ما نه چوب گناهانمان که اجر شکیبایی
عاشقانه مان را از خدا گرفتهایم و نمیدانست با چه زبانی از آسید احمد تشکر
کند که خواهر غریبش را پناه داده و در حقش پدری را تمام کرده است، هرچند
ِ هنوز هم ته دل من میلرزید که آسید احمد و مامان خدیجه از سرگذشت من و
مجید چیزی نمیدانستند و اینچنین بی منت به ما محبت میکردند. میترسیدم
ِ بفهمند من از اهل سنت هستم و پدرم با وهابیون ارتباط دارد که به ننگ نام پدر
وهابی ام، از چشمشان بیفتم و دست محبتشان را از سرم بردارند، ولی مجید مدام
دلداری ام میداد و تأ کید میکرد خدایی که ما را در این خانه پناه داده و دل اهل
خانه را به سمت ما متمایل کرده، تنهایمان نخواهد گذاشت.
آخرین بسته میوه را هم چیدم که مامان خدیجه کنارم لب ایوان نشست و با
مهربانی تشکر کرد: »قربون دستت دخترم! اجرت با آقا امام زمان »!و من به
لبخندی شیرین پاسخش را دادم که دوباره از جایش بلند شد و برای نظارت بر
چیدن شیرینی ها، به آن سمت ایوان به سراغ دخترش زینب سادات رفت. شب
نیمه شعبان فرا رسیده و به میمنت میلاد امام زمان ،بنا بود امشب در این خانه
جشنی بر پا شود و به حرمت عظمت این شب که به گفته مامان خدیجه بعد از
شبهای قدر، شبی به فضیلت آن نمیرسد، مراسم دعا و سخنرانی هم برقرار بود.
حالا پس از حدود سه هفته زندگی در این خانه، به برگزاری جلسههای قرائت قرآن
و دعا عادت کرده بودم که علاوه بر جلسات منظم آموزش قرآن و احکام که توسط
مامان خدیجه برای بانوان محله برگزار میشد، آسید احمد به هر مناسبتی مراسمی
بر پا میکرد و اینها همه غیر از برنامههای رسمی مسجد بود. ظاهراً اراده پروردگارم بر این قرار گرفته بود که من
ِ اهل سنت، روزگارم را در خانهای سپری کنم که قلب
تپنده تبلیغ تشیع بود تا شاید قوت اعتقاد قلبی ام را بیازماید که در این فضای تازه
چقدر برای هدایت همسرم به سمت مذهب اهل تسنن تلاش میکنم. شبی که
به این خانه وارد شدم، به قدری خسته و درمانده بودم که نفهمیدم با پای خودم
@mohabbatkhoda