من نمیدانم کردار شریف و مقدس همسر خولی را در داستان کربلا به احساس و عاطفه اش نسبت دهم یا به عقل و تدبیر استثنائی اش.
آن بانوی بزرگوار در زمانی که شهر کوفه را یکپارچه ستم وظلمت ، جهل و شقاوت،
سنگدلی و نانجیبی،
قساوت و بی رحمی ،
توحش و بربریت،
دژخیمی و رذالت فرا گرفته بود و مردان آن سامان هم گرگ شده بودند و عنتر .
درنده شده بودند و ازسگ بدتر ،
که همگی یکباره بر مرکب شیطنت سوار گشتند و یا شیطان بر آنها سوار گشت و عقل و دین و شرف و وجدان خود
را یکباره زیر دست و پای خود کوبیدند و له کردند و به سوی کربلا روان گشتند.
در آنجا با دست خود و با شمشیری که محمد مصطفی و علی مرتضی
به دست آنها داده بودند،
چنان که سر گوسفند را میبرند،
سر پسر همان محمد و علی(ع)
را ،
سر پاک ترین انسان زمان خود را بریدند،
و چهره تاریخ را سیاه کردند و رذالت و خباثتِ از انسانیت بی خبران را به نمایش گذاشتند،
و به آن افتخار هم می نمودند و همه اینها به خاطر درهم و دینار محدودی بود
که از ابن زیاد بستانند،
آنها در حقیقت عدالت و تقوا و انسانیت را سر بریدند و بدنش را برهنه کردند و زیر سم اسبها گذاشتند
و آن سر مقدس را به خولی ناپاک سپردند.