#قسمت ۸۸
ساختگی نشانش دادم و گفتم: »نه مامان! چیزی نشده! بیا تو!« پیدا بود حرفم را
باور نکرده، ولی به روی خودش نیاورد و در پاسخ تعارفم گفت: »نه مادر جون!
اومدم بگم شام قلیه ماهی درست کردم. اگه هنوز شام نذاشتی با مجید بیاید
پایین دور هم باشیم.« دلم نیامد دعوت پُر مهرش را نپذیرم و گفتم: »چَشم! شام که
هنوز درست نکردم. مجید داره نماز میخونه، نمازش تموم شد میام.« و مادر با
گفتن »پس منتظرم!« از راه پله پایین رفت. نماز مجید که تمام شد، پرسید: »کی
بود؟« و من با بیحوصلگی پاسخ دادم: »مامان بود. گفت برا شام بریم پایین.« از
لحن سرد و سنگینم فهمید هنوز ناراحتم که نگاهم کرد و با صدایی آهسته پرسید:
»الهه جان! از دست من ناراحتی؟« نه میخواستم ماجرا بیش از این ادامه پیدا
کند و نه میتوانستم چشمان مهربانش را غمگین ببینم که لبخندی دلنشین
تقدیمش کردم و گفتم: »نه مجید جان! ناراحت نیستم.« و او با گفتن »پس بریم!«
تعارفم کرد تا زودتر از در خارج شوم و احساس بین قلبمان به قدری جاری و زلال
بود که به همین چند کلمه، همه چیز را فراموش کرده و تمام طول راه پله را تا طبقه
پایین، عاشقانه گفتیم و خندیدیم که از صدای شیطنت مان عبدالله در را گشود و سر ِ شوخی را باز کرد: »به
َ به! عروس داماد تشریف اوردن!« و با استقبال
گرمش وارد خانه شدیم. مادر در آشپزخانه مشغول پختن غذا بود و از همانجا با دیدن ما، به
مجید خوش آمد گفت. اما پدر چندان سرسر
ِ حال نبود و با سایه اخمی که بر صورتش
افتاده بود، به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا میکرد. مجید کرایه ماهیانه را هم با
خودش آورده بود و دو دسته تقدیم پدر کرد. پدر همانطور که نشسته بود، دسته
تراولها را روی میز کنارش گذاشت و با همان چهره گرفته باز مشغول تماشای
تلویزیون شد. مجید و عبدالله طبق معمول با هم گرم گرفته و من برای کمک به
مادر به آشپزخانه رفتم. قلیه ماهی آماده شده بود و ظرفها را از کابینت بیرون
میآوردم که از همانجا نگاهی به پدر کردم و پرسیدم: »مامان! چی شده؟ بابا
خیلی ناراحته.« آه بلندی کشید و گفت: »چی میخواسته بشه مادرجون؟ باز من
یه کلمه حرف زدم.« دست از کار کشیدم و مادر در مقابل نگاه نگرانم ادامه داد:
@mohabbatkhoda