روزگار به گونه ایی چین و چروکهای چهره ی جوانیم را بیشتر کرده که گویی کمان کمرم نیز با روزگار همنوا شده
کنج روزگار مینشینم و تفکراتم راحلاجی میکنم تا مبادا چیزی از قلم افتاده باشد
روبروی آینه ایی که بر دیوار لاوی ساختمان آویخته شده میروم تا بازتاب پیری را بیشتر نظاره کنم
تارهای سپیدی که برای تک تک آنها دردهایی را در سینه ی خود حبس کرده ام
تمام حرفهای این آینه را با عمق وجودم میشنوم
میبینم هیچ کدام از ثانیه های دیروز رو از قلم ننداخته
ولی....
ولی آیا همیشه این پاهای استوار من استوار خواهند ماند؟
باور نمیکنم بیشتر از اندی سال مرا همراهی کنند
بیشتر به فکر فرو میروم که آیا در اوج کهنسالی عصایی برایم میماند؟
کسی که دستم را بگیرد و بدون منت دستهای چروک و رنجور مرا در دستهایش بفشارد تا گرمی وجودش در سرمای فرتوتی گرمم کند
خدایا🤲
خوب میدانم پناهی جز تو نداشته و ندارم
ولی باز ترس وجودم را فرا میگیرد که چگونه گذران کنم این روزهای تنهایی را
(سنگ صبور)
@mohamadhoseln57