✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨ 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ ✍پیرمرد ثروتمندی را سردی پا آزار داد حکیم گفت: باید پای افزاری (کفش) از پوست شتر سرخ مو به پای خود کنی 🔹پیرمرد را که ثروت زیاد بود دنبال کاروانی می‌گشت که از یَمن بتواند برای او این کفش را تهیه کند 🔸تاجری ماهر حاضر شد که کیسه‌ای طلا از پیرمرد بگیرد و این کفش را با خود به خراسان آورد 🔹در مسیر شام تا خراسان راهزنان زیادی بودند که حتی این کفش نفیس اگر در پای مسافری می‌دیدند از او می‌گرفتند 🔸تاجر زرنگ وقتی کفش‌ها را خرید یک لنگه کفش در توشه بار مسافری گذاشت که کاروانشان دو روز زودتر از او به خراسان می‌رفتند و یک لنگه دیگر کفش در بار خود گذاشت 🔹چون در مسیر به راهزنان رسیدند و یک لنگه کفش را راهزنان دیدند هر چه گشتند لنگه دیگر آن را نیافتند پس آن یک لنگه را هم در بارشان رها ساختند و چنین شد که تاجر ماهر توانست کفش نفیس را از یَمن به خراسان به سلامت رساند 🔸تاجر را شاگردی بود که کار نیک می‌کرد اما به خدا ایمان نداشت و همواره می‌گفت: باید کارت نیک باشد که خدا تو را بهشتی کند ایمان به خدا مهم نیست کار نیک را بخاطر نیک بودن آن انجام بده نه برای ایمان به خدا 🔹بعد از این داستان تاجر شاگرد را گفت: ای جوان دیدی که کفش نفیس را یک لنگه‌اش به کار کسی نیامد و رهایش ساخت بدان عمل صالح بدون ایمان بدون نماز بدون زکات و ... مانند یک لنگه کفش هستند و تو را هرگز سودی نبخشند هر اندازه هم قوی و نفیس باشد