✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ 🔸دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می‌کاشتند 🔹اسماعیل همیشه زمینش باران کافی داشت و محصول برداشت می‌کرد 🔸ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه‌ها گندم‌هایش از تشنگی می‌سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می‌شدند و یا خوشه‌های خالی داشتند 🔹ابراهیم گفت: بیا زمین هایمان را عوض کنیم زمین تو مرغوب است اسماعیل عوض کرد ولی ابراهیم باز محصولش همان شد 🔸زمان گندم پاشی زمین در آذرماه ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی‌کند و همان کاری را می‌کند که او می‌کرد و همان بذری را می‌پاشد که او می‌پاشید در راز این کار حیرت ماند!!! 🔹اسماعیل گفت: من زمانی که گندم بر زمین می‌ریزم در دلم در این فصل سرما برای پرندگان گرسنه‌ای که چیزی نیست بخورند هم نیت می‌کنم و گندم بر زمین می‌ریزم که از این گندم‌ها بخورند ولی تو دعا می‌کنی پرنده‌ای از آن نخورد تا محصولت زیادتر شود 🔸دوم این که تو آرزو می‌کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود 🔹پس بدان ... انسان‌ها نان و میوه دل خود را می‌خورند نه نان بازو و قدرت فکرشان را 🔸برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند