✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ 🔸مأموران سلطان محمود در بخارا پسر جوان پیرمردی را گرفتند که به سلطان بد گفته بود و او را در لشگرگاه زندانی کرده بودند و برای امور نظافت آنجا یک سال بود که از او کار می‌کشیدند 🔹پیرمرد هر چه وساطت و شفاعت فرزند خود کرد حاصلی اتفاق نیفتاد پس از تلاش زیاد خدمت سلطان رسید و به سلطان ناسزائی گفت 🔸مأموران ریختند و پیرمرد را گرفتند 🔹شاه چون این صحنه را دید گفت: آزادش کنید پیرمردی گرفتار است که به من پناه آورده و سن او از من بیشتر است آزارش نکنید 🔸پیرمرد اشکی ریخت و گفت: ای سلطان پیام و سخن مرا گرفتید من به شما ناسزا گفتم و مرا رها کردید ولی پسرم از شما بدی گفته و یک سال در زندان مأموران شماست 🔹سلطان آشفته شد و امر کرد: فرزند پیرمرد را آزاد کرده و به او غرامت بپردازند و آن مأمور را هم شلاق بزنند تا برای ترس مردم از سلطان با چنین سخت گیری‌های نابجا و ظالمانه چهره خشن و نامناسبی از شاه در بین مردم ارائه نکنند 🔸داستان زندگی بشر نیز چنین است برخی به خاطر منافع دنیویشان یا جهالتشان از خدا موجودی ساخته‌اند که هرگز خدا چنین نیست مانند مأمورانی که از خشونت و سنگدلی سلطان تصور و ذهنیتی در بین مردم ساخته که هرگز چنین نبوده و بخشنده‌تر از آن بود 🔹کافی است نزد برخی جاهلان خدا‌نشناس پای انسان بلرزد او را جهنمی کرده و از او دور می‌شوند این گروه جز ساختن چهره خشن از خدا کاری بلد نیستند که حتی خدا نیز آنان را دوست ندارد چرا که کسی که کسی را دوست داشته باشد دوست را محبوب می‌کند نه منفور و آنها اگر خدا را دوست داشتند او را محبوب بندگان می‌کرد نه العیاذبالله منفور! 🔸اوایل نبوت نبی مکرم اسلام (ص) از خشم خدا زیاد سخن می‌گفتند که جبرییل نازل شد و فرمود: ای پیامبر خداوند امر کرد: از رحمت من بیشتر به بندگانم بگو