✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
🔸اولین خونمون پنجاه متر بود
یه اتاق داشت که کل اتاق رو فقط
یه تخت پر کرده بود
جای زیادی برای چیز اضافه نداشتیم.
ویوی خاصی هم نداشتیم جز ساختمون
روبروئی اما دوسش داشتیم چون
اون خونه «اولین خونه مشترکمون» بود
🔹چون خونه کوچیک بود دوستهامون رو
دو تا دو تا دعوت میکردیم
که کمبود جا کلافشون نکنه
🔸تو یکی از این دعوت کردنها
یکی از مهمونها از در که اومد تو
رفت سمت پنجره و چند ثانیه
به بیرون نگاه کرد و گفت
چرا همسایه روبروئی تو حلقتونه؟!
و خندید .. بعدم برگشت و یه نگاه
به خونه و بعدم به من کرد و گفت:
اصلاً نمیتونم تو خونه کوچیک زندگی کنم
احساس خفگی بهم دست میده
تو چطوری میتونی؟
🔹اون شب گذشت اون آدم اومد و رفت
ناراحت شدم اما بعدها و بعد از سالها
مشاور و روانشناس و روانکاو رفتن
یاد گرفتم که من همونم که اگر برم
تو یه مرکز بیماریهای روانی
و کسی بهم توهین کنه ناراحت نمیشم
پس انتظار رفتار درست از یک
بیمار روحی داشتن مسخرست
🔸اما تو تمام این سالها هر وقت که
یاد اون شب افتادم ازش یاد گرفتم
🔹یاد گرفتم که اگر زبونم برای گفتن
حرف مثبتی برای آدمها نمیچرخه
بهتره سکوت کنم
🔸اگر چشمی برای دیدن زیبائیهاشون ندارم
و فقط زشتیها رو میبینم
بهتره سکوت کنم
🔹اگر نمیتونم با حرفهام امیدی بدم
و گرهای رو باز کنم بهتره سکوت کنم
🔸اگر شرایط زندگی آدمها رو نمیدونم
بهتره در موردشون قضاوت نکنم
و سکوت کنم
🔹اگر انتخاب و رفتار اون آدم به من
و دیگران آسیبی نمیزنه بهتره سکوت کنم
🔸اگر کسی ازم نظری نمیخواد
بهتره نظر ندم و سکوت کنم
🔹اگر یادم رفته دل شکستن آسونترین کاره
اما جمع کردنش خیلی سخته
بهتره سکوت کنم
🔸اگر حسادت چشمهام رو کور
و زبونم رو تلخ کرد بهتره سکوت کنم
🔹سکوت کنم و چشمهام رو ببندم
و از خدا بخوام
زشت دیدن رو از چشم هام
و بد گفتن رو از زبونم
و سیاهی رو از قلبم بگیره
تا بتونم بهتر زندگی کنم