✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
🔸مـردی نـزد عالمی از پــدرش شڪایت ڪرد.
🔹گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد.
پیــر شده است و از من میخواهد یڪ روز در مزرعه گندم بڪارم روز دیگر میگوید پنبه بڪار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟
مرا با این بهانهگیریهایش خسته ڪرده است...
بگو چه ڪنم؟
🔸عالم گفت: با او بساز.
گفت: نمیتوانم.!
🔹عالم پـرسید: آیا فرزنـد ڪوچڪی در خانه داری؟
گفت: بلی.
🔸گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب ڪند آیا او را میزنی؟
گفت: نه، چون اقتضای سن اوست.
🔹آیا او را نصیحت میڪنی؟
گفت: نه چون مغزش نمیرود و ...
🔸گفت؛ میدانـــی چرا با فــرزندت چنین برخورد میڪنی؟!
🔹گفت: نه.
گفت: چون تو دوران ڪودکی را طی ڪردهای و میدانی ڪودڪی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نڪردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یڪ پیر را بفهمی!!
🔸در پـیـری انـســان زود رنــج میشــود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میڪند و ...
🔹پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا ڪن اقتضای سن پیری جز این نیست.